ملاقات با نخست وزیر هلند آقای مارک روته در جریان کنگره سالانه حزب اتحاد احزاب لیبرال اتحادیه اروپا (آلده پارتی) در آمستردام. طی ملاقات ضمن معرفی خودو فرقه رجوی و نقض شدید حقوق بشر توسط این فرقه در آلبانی تشریح شد.
56سال فاشیسم مذهبی-استالینستی فرقه رجوی در کمین جامعه ایرانیان
انقلاب و پیآمدهای آن شاخکهای نسل ما را که در یک توهم کودکانه بی ریشه و بنیان نسبت به آینده و نفرت کورِ وحشیانه نسبت به گذشته، به یک خود زنی بنیان کن تاریخی کشاند، آیا توانسته ما را به علتها، بازشدن چشمها، فاصله گرفتن از خشم و نفرت های کور نسبت به حال، خوشبینی های مبتنی بر جهل، عدم شناخت و استیصال کودکانه، اما وحشی نسبت به آینده استوار شده، حساس کند؟ آیا در نگاه به تجارب جهانی، و تجارب چهار دهه گذشته توانست تا حدودی به ما بیآموزد که در تخریب گذشته و آینده حساستر باشیم؟ جامعهای که قادر نباشد گذشته خویش را در آگاهی بکاود، به فراموشی تاریخی گرفتار میشود، هویتِ خویش را گُم میکند و به بحران دچار میگردد. اگر به ورطه سقوط آزاد کشیده نشود به سقوط آزاد بدامن قدرتهای بزرگ کشانده میشود. شناخت گذشته گام نخست به راه آینده است.
در تجربه قبلی نسل ما از مردم کوچه و بازار گرفته تا دانشمند و متفکر، تبعیدی و زندانی و نویسنده و شاعر و گروه و حزب و ملی و انترناسیونالیست و… توانست با “موفقیت” و در هله هله و شادی زائد الوصف میلیونی، هیولای 2500ساله مولد جهل و سانسور و اختناق وتاریک اندیشی و سرکوبِ فعالی را سرنگون و هیولاهای خفته ای را که قرنها در خود و درون خود و جامعه پرورده بود را بیدارکرده بجان خود و یکدیگر اندازد.
در پی شکستِ فاشیسم آلمان در جنگ جهانی دوم، این پرسش در برابر افکار مترقی این کشور قرار گرفت که “چه پیش آمد؟ چرا پیش آمد؟ و چگونه میتوانست پیش آمده باشد؟ زیرا شکستِ آلمان، افزون بر آنکه کشوری ویران و ملتی را که احساس میکرد به نقطه صفر تاریخ خویش گام گذاشته است، به دنبال آورد”. کشور ما خوشبختانه در این مرحله نیست و اگر آلمانها توانستند از خاکستر خود برخیزند قطعا دیگر ملل نیز میتوانند. بنابراین دوری از سیاست زدگی و شیرجه و سقوط آزاد به ورطه هایی که با کینه و نفرت کور حیات میبابد باید از سرنوشت آلمان در خاتمه حکومت نازیها اجتناب کرد. بسیاری از عوام کماکان نمیخواهند در آلمان این حقیقت تلخ را درک و باور کنند که این خودِ خودشان بودند که فاجعه را آفریدند. آفرینشی که بر استیصال مطلق در قبال معضلات و مشکلات جامعه و جهل و نادانی نسبت به علت و ریشه مشکلات و دنباله روی کوررانه از نفرت و خشونتی حیوانی نسبت عوامل کاذب آن استوار بود و چنان مصیبتی را آفرید که نقطه عطفی در وحشیگری تاریخ انسان بجای گذاشت.
این وحشیگری در آلمان، در یهودیستیزی حاکم عوامل سیاسی، اجتماعی-مذهبی[1]تاريخ يهودي ستيزي در اروپا اساسا با دوران پيدايش مسيحيت و داعيه پيروان آن براي سلطه انحصاري و به رسميت شناساندن زور مدارانه دين خود به عنوان يگانه مذهب رسمي شروع مي شود. اولين گروههاي مسيحي در اروپا، يهودياني بودند كه به آيين عيسوي گرويده و با اتكا به انجيل، مسيحيت را به عنوان مذهب جانشين براي آيين يهود و به مثابه وحدت جديد و اسراييل حقيقي درك مي كردند. اين اعتقاد به نفي تعلق يهوديان به محدوده متحدين خدا و متهم كردن آنها به آزار و قتل مسيح منجر شد. يهودي ستيزي از قرن دوم ميلادي درتاريخ، ادبيات و موعظه هاي مسيحي با پيگيري دنبال شد و به شكل تحقيرديني وقومي در آيين مسيحي تكامل يافت. يهودي ستيزي اوليه در مسيحيت بر كندذهني و بردگي يهوديان، تكذيب رسالت مسيح و قتل اوتوسط يهوديان ونهايتا طرد آنان از سوي خدا تكيه دارد. در اسلام چنین فرهنگ و سابقه و اعتقادی نسبت به یهودیت وجود ندارد و اقتصادی نقش داشتند. در یک نگاه به توتالیتاریسم توجه آن به تودههاست که در بیهویتی موجود، در خدمت سیاستِ روز قرار میگیرند.
فرقه رجوی هیولای بیدارشده بعد از انقلاب
انسان مدرن در فراروی خویش در جامعه صنعتی به “ازخودبیگانگی” میرسد، به شکلی که هویت طبقاتی از دست میدهد و پیوندهای خانوادگی “مقوله ای که یکی از هیولاهای بیدارشده بعد از انقلاب (تشکیلات فرقه ای رجوی) بشدت بدان دامن میزند” سست میشوند. در چنین موقعیتی احساس عدم امنیت دامن گیر فرد و جامعه شده و در اندوهی که حاکم میشود، در جستجوی پناهگاهی، طعمه سیاستهای انحصارگرانه میشود.
به نظر هانا آرنت[2]هانا آرِنْت به آلمانی Hannah Arendt زادهٔ ۱۴ اکتبر ۱۹۰۶ در لیندن–لیمر، هانوفر – درگذشتهٔ ۴ دسامبر ۱۹۷۵ در نیویورک، آمریکا، فیلسوف (فلسفهٔ سیاسی) و تاریخنگار آلمانی – آمریکایی بود. هانا آرنت، از مهمترین اندیشمندانی بود که آرا و افکارش تأثیری ژرف در سدهٔ بیستم میلادی بر جای گذاشت.او سالها در دانشگاههای ایالات متحده در رشتهٔ تئوری سیاسی تدریس کرد و از چندین کشور، دهها دکترای افتخاری گرفت، و نیز برنده جایزهٔ آلمانیزبان لِسینگ و فروید شد. او از یهودیانی بود که از هولوکاست جان سالم به در برد و به ایالات متحده مهاجرت کرد. زمینهٔ فلسفه و آثار او، موضوعاتی همچون دموکراسی مستقیم یا اقتدارگرایی و تمامیتخواهی حکومتهای استبدادی است.، هستی انسان در سه عرصه جریان دارد؛ خصوصی (شخصی)، عمومی، و آنچه که به عنوان سیاست در امور اجتماعی قرار میگیرد. هر اندازه که حضور فردی انسان در جامعه تنگتر شود، هویت و فردیتِ او کمرنگتر میشود، عرصه خصوصی در اجتماع گُم شده، و آزادی و برابری در برابر قانون محو میشوند. بر چنین بستری حکومت توتالیتر بنیان میگیرد و هویت انسان به روزمرهگی دچار میگردد.
توتالیتاریسم مشکل دوران معاصر است که بر محور فردیت در اجتماع تودهها، بر ایدئولوژی وحشت ، نابودی بستر خانواده، بنیان میگیرد. بر باور آنان میبالد، به ایدئولوژی تبدیل میشود. تودهها همچون اعضای شتشوی مغزی شده فرقه رجوی به راه آن حاضرند از جان نیز بگذرند. توتالیتاریسم تفکری همیشه بالنده و پایدار نیست. آنگاه که شعارها رنگ باختند، ناقوس سقوط آن بتدریخ به گوش خواهد رسید. اندک اندک طرفداران دیروز را که یا در سکوت، مرگ را در درون تشکیلات پذیرا شده اند و یا سکوت مرگبار را در خارج تشکیلات برآغوش کشیده از دست میدهند.
مفهوم توتالیتاریسم از گفتمانهای سیاسی قرن بیستم است که در میان فاشیستهای ایتالیا سربرآورد و به حاکمیت موسولینی انجامید. اگرچه شباهتهایی با استبداد و دیکتاتوریهای بیدار شده بعد از انقلاب ایران در جامعه ایران چه در حاکمیت و چه در میان بازمانده از حاکمیت دارد. ایرانیان هنوز به تمام و کمال درک نکرده اند که هیولاهای خفته از کجا سر برمیآروند.
ساختارهای طبقاتی جامعه، آنسان که پیرامون منافع مشترک بنیان میگیرند، در حکومت توتالیتر درهم میریزند و تودهای پدید میآید بیشکل که کارکردی خلاف دمکراسی و آزادیهای فردی و اجتماعی پیش میگیرد که در نهایت خویش به حکومت اقلیتی ناچیز ختم میگردد. “هدف جنبشهای توتالیتر سازمان دادن تودههاست نه سازمان دادن طبقات.” در این جنبش، رفتارهای تودهای همهگیر میشود و انسانِ تودهای عاری از هویت فردی سر بر میآورد.
ترور سیاسی و تبلیغات ابزار فرقه رجوی
حکومت توتالیتر چه در حاکمیت و چه در به اصطلاح آپوزیسیون را نمیتوان بدون ترور و تبلیغات در نظر مجسم کرد. تبلیغاتِ گسترده تخیل تودهها را هدف قرار میدهد، در نبود عقل بر ذهن حاکم میشود تا تصوراتِ از پیش تعیین شدهای جانشین واقعیت گردد. هدف تسخیر ذهنِ تودههاست. دروغ، بزرگنمایی، دشمنتراشی، زندان و ترور از ابزار رسیدن به آن هستند. چه توسط “حاکمیت علیه آپوزیسیون” چه “آپوزیسیون علیه حاکمیت” و چه “آپوزیسیون علیه آپوزیسیون” !!! که شاهد آن هستیم و اینگونه “غوغا سالاری-سیاست زدگی” حاکم میگردد.
ویژگی آشکار جنبشهای توتالیتر و یا آغشته به فرهنگ توتالیتر این است که از اعضایشان “وفاوداری تام و نامحدود، بیچون و چرا و دگرگونناپذیر” میخواهند. امروزه متاسفانه در خارج کشور همچون داخل کشور هر فرد و گروهی بدنبال یارگیری از این جنس حمایتهای کور و دنباله روانه و عاری از نگرش انتقادی و بدون ایراد کمترین انتقادی به خود هستند. عدم تحمل انتقاد، فحاشی، ناسزاگویی، ترور شخصیتی، ابزار توتالیترهای آینده ای است که هنوز “قدرت اعمال قهر” را نسبت به ابراز نظری انتقادی را ندارند. “قدرتِ اعمالِ قهریکه” همچون انقلاب ایران قرار است بدست همانها که قرار است این قهر برآنها اعمال شود به توتالیترهای آینده داده شود.
توهومات توتالیتریستی
“ایدئولوژی توتالیتر بر این باور است که “سازمانشان در زمان مقتضی، سراسر نوع بشر را در بر خواهد گرفت. این فکر گاه “نه تنها برای اوباش، بلکه برای “نخبگان جامعه” نیز سخت جاذبه دارد. و این امری دردناک است.
“سیطره عمومی” در رژیم توتالیتر گُم میشود و افراد از فردیت خویش (همچون فرقه رجوی با خشونت کامل) تهی میگردند. در چنین فضاییست که نوعدوستی و خشم به شکل افراط و تفریط در جامعه پدیدار میگردد؛ خشم در برابر دشمنان خیالی و نوعدوستی با احساسِ در کنار هم بودن. در رفتار انتزاعی موجود است که نژادپرستی سر بر میآورد تا تضادی را شعلهور سازد که حاصل آن جنگ است. نژادپرستی بمعنی خودی و غیر خودی کردن در حاکمیت و یا گروه پرستی در توتالیترهای غیر حاکمی همچون فرقه تبهکار رجوی جزء بایستهی رژیم توتالیتر است.
نابود کردن تفاوتها ابزار فاشیسم مذهبی فرقه رجوی
نظام توتالیتر راه به فاشیسم میبرد. در حکومت توتالیتر همه باهم رفیق و یا خواهر و برادرند. پشتِ این نام تسلیم نهفته است نه برابری و دوستی. فاشیسم بدون انضباط و اطاعت (آنچه در تشکیلات به اصطلاح آهنین نوع استالینی فرقه رجوی شاهدیم) فاقد قدرت است. خشونت ذاتِ آن است. خاک و خون و ایمان مقدس میگردند و به مبارزه در راه آن به آرمان بدل میشود. صاحب قدرت در پی یافتن دشمن است. در عرصههای داخلی و خارجی همیشه دشمنانی مییابد که در صدد نابودیاش باشد. در تدارک مقابله با دشمنان است که نظامیگری و به اصطلاح “ارتش آزادیبخش” را سازمان میدهد. فاشیستها خود و باور خویش را برتر از دیگران میدانند تا آن اندازه که به نژادپرستی میرسد. آنان برداشتِ خویش از دمکراسی دارند، تحت تعریف آنان از دمکراسی، جوخههای اعدام برپا میگردد تا دشمنان خلق نابود شوند و بازماندگان در “جامعهای آزاد” زندگی کنند!!!! در این نظام دروغ و تهمت زدن و ترور شخصیت همگانی و همهگیر شده، به حقیقتِ جامعه بدل میشود.
ارتش خلقی و کانونهای شورشی وهمی
نظام توتالیتر با اتکا بر تودهها به قدرت میرسد، بر آنان فرمان میراند و از آنان برای رسیدن به اهداف خویش بهره میبرد. در وهم و خیال خود “ارتش خلقی” و یا “کانونهای شورشی” ایجاد میکند، جاه و رده و مقام میبخشد، کار میدهد، پول میدهد، اعتبار میبخشد و از آنان عامل و ابزار خشونت میسازد. میکوشد در عرصه تفکر، ماشین شستشوی مغزی به کار اندازد و افکار را به کنترل خویش درآورد. توده مردم به هواداران شیفته حکومت و یا یک خود شیفته در آپوزیسیون تبدیل میشوند، جنبشی آغاز میکنند که در بیهویتی اوج میگیرد تا در پناه آن به هویت جمعی دست یابند. آنان هویت خویش را در هویت رهبر کشف میکنند. و گفتمان بطور کامل از میان برداشته میشود و “تفکر” به دستورات یکطرفه از این رهبر خود شیفتهِ شیزوفرنیک تقلیل مییابد.
با حذف گفتمان از رفتار انسان، در دنیای بدون اندیشه، خشونت پدید میآید. خشونت به ابزاری جهت اقتدار به کار گرفته میشود. اقتدار که ادامه یابد، خشونت اوج میگیرد. قدرت برای اثبات مشروعیت خویش میکوشد گذشته انسانها را نیز در اختیار خویش بگیرد.
باید بین قدرت و خشونت نیز فرق گذاشت. باید در نظر داشت که؛ کاربرد خشونت همیشه نشان از قدرت ندارد، از ضعف و ناتوانی نیز میتواند ناشی گردد. به هر حال؛ آنگاه که خشونت اعمال شود، ماهیت سیاست نیز تغییر میکند. در نادانی و جهل ست که “شّر” حاکم میشود. انسان که ناتوان در فکر کردن باشد، توان تشخیص از دست میرود و اینجاست که به فرمانبرداری بیچرا (انسان مغزشویی شده) تبدیل میشود.
اندیشیدن است که هستی را قابل فهم میگرداند و برای پرسشهای بیپایان زندگی پاسخی مییابد. در نبود اندیشه، انسان به ماشینی بدل گشته، اراده فردی خود را از دست میدهد و گوسفندوار بدنبال خشم و نفرت کور که توسط بسیاری دامن زده میشوند روان میگردد. طرفداران “مکتب فرانکفورت” بر این باوربودند که فاشیسم حاصل پیروزی تودههای بیریشه شهریست بر فرهیختگان جامعه ای که کمتر از توده ها بی ریشه نیستند.
ویرانی هویت مستقل افراد، ابزار فاشیسم
توتالیتاریسم فرقه ای همهی روابط و هویتها را ویران میکند تا با اعمال زور و قدرت، هویت خویش را استوار کند و این چیزی نیست جز قدرتِ توتالیتر که با وحشت و ترور شخصیتی و روانی و ایجاد ترس ابتدا بر فرد و سپس در حاکمیت برجامعه تسلط یابد. به نظر هانا آرنت از رابطهی هویتهای گوناگون در جامعه است که منجر به شکوفایی آن میگردد. هویت، فرآوردِ رابطه است که بین من و دیگری برقرار میشود. از این نظر، هویت نشانِ تمایز و تشخص میشود که در شرایطِ عادی به تعامل و رواداری میانجامد.
در حکومت توتالیتر انسانها از انسانیت خویش به نفع آرمانهای رهبر، تهی میشوند تا در فردیتها همسان و همگون گردند. در کنترل فردیتهاست که آزادیها رنگ میبازند و تفاوتهای فردی از میان میروند. در زوال هویت فردی انزواگرایی در بخشی از آگاهان جامعه رشد میکند.
البته نقش روشنفکران در “سرنگونی” و “سربرآوردن” این هیولاها را نباید از نظر دور داشت. توتالیتاریسم با از بین رفتن نازیسم و یا استالینیسم پایان نمیپذیرد.همانگونه که قبل از آنها وجود داشته و عناصری از آن همچنان به زندگی خویش در میان ما در افکار و اندیشه ما ادامه میدهند.
تاریخ ایران بار دیگر در توهمی نسبت به هیولای موجود و غفلتی کور و خشم و نفرتی مبتنی بر جهل و عدم شناخت، در تلاشی نو برای بیدار کردن هیولاهایی است که در میان خود و در درون خود نهفته دارد که در سیاست زدگی خوف انگیزکنونی تبلور میبابد.
ترک سیاست زدگی و پرداختن به ایجاد، تقویت و گسترش جامعه مدنی در مبارزه اجتماعی از اصولی هستند که میتوانند در تضعیف توتالیتاریسم به کار آیند. جامعه نو ایران و ایرانیان باید بیش از گذشته و بسیار حساستر از گذشته به کم و کاستیهایی که در این مسیر وجود دارد بیاندیشد تا اینکه یکبار دیگر در یک اقدام خانمان برانداز بدنبال خشم و نفرتهایش برود.
داود باقروند ارشد
شهریور 1400
آشنایی با مکتب فرانکفورت
نقد ایرج مصداقی و هم کاسه گی او با مسعودرجوی در ترور سیاسی منتقد، پاسخی به یاوه گویی او
کامنتهای ارتش آزادیبخش ملی ایران!!!!!!!!!مستقر در آلبانی به یک گفتار
References
1. | ↑ | تاريخ يهودي ستيزي در اروپا اساسا با دوران پيدايش مسيحيت و داعيه پيروان آن براي سلطه انحصاري و به رسميت شناساندن زور مدارانه دين خود به عنوان يگانه مذهب رسمي شروع مي شود. اولين گروههاي مسيحي در اروپا، يهودياني بودند كه به آيين عيسوي گرويده و با اتكا به انجيل، مسيحيت را به عنوان مذهب جانشين براي آيين يهود و به مثابه وحدت جديد و اسراييل حقيقي درك مي كردند. اين اعتقاد به نفي تعلق يهوديان به محدوده متحدين خدا و متهم كردن آنها به آزار و قتل مسيح منجر شد. يهودي ستيزي از قرن دوم ميلادي درتاريخ، ادبيات و موعظه هاي مسيحي با پيگيري دنبال شد و به شكل تحقيرديني وقومي در آيين مسيحي تكامل يافت. يهودي ستيزي اوليه در مسيحيت بر كندذهني و بردگي يهوديان، تكذيب رسالت مسيح و قتل اوتوسط يهوديان ونهايتا طرد آنان از سوي خدا تكيه دارد. در اسلام چنین فرهنگ و سابقه و اعتقادی نسبت به یهودیت وجود ندارد |
2. | ↑ | هانا آرِنْت به آلمانی Hannah Arendt زادهٔ ۱۴ اکتبر ۱۹۰۶ در لیندن–لیمر، هانوفر – درگذشتهٔ ۴ دسامبر ۱۹۷۵ در نیویورک، آمریکا، فیلسوف (فلسفهٔ سیاسی) و تاریخنگار آلمانی – آمریکایی بود. هانا آرنت، از مهمترین اندیشمندانی بود که آرا و افکارش تأثیری ژرف در سدهٔ بیستم میلادی بر جای گذاشت.او سالها در دانشگاههای ایالات متحده در رشتهٔ تئوری سیاسی تدریس کرد و از چندین کشور، دهها دکترای افتخاری گرفت، و نیز برنده جایزهٔ آلمانیزبان لِسینگ و فروید شد. او از یهودیانی بود که از هولوکاست جان سالم به در برد و به ایالات متحده مهاجرت کرد. زمینهٔ فلسفه و آثار او، موضوعاتی همچون دموکراسی مستقیم یا اقتدارگرایی و تمامیتخواهی حکومتهای استبدادی است. |