ملاقات با نخست وزیر هلند آقای مارک روته در جریان کنگره سالانه حزب اتحاد احزاب لیبرال اتحادیه اروپا (آلده پارتی) در آمستردام. طی ملاقات ضمن معرفی خودو فرقه رجوی و نقض شدید حقوق بشر توسط این فرقه در آلبانی تشریح شد.
طلوع و غروب زندگی یک نسل از مردم ایران در فرقه رجوی -آغاز انقلاب ۱۳۵۷
طلوع و غروب زندگی یک نسل از مردم ایران -آغاز انقلاب ۱۳۵۷
در اصل آنچه که چشم مرا بطور واقعی به دنیای سیاست باز و با مفهوم انقلاب آشنا کرد، قیام ۲۹ بهمن ۱۳۵۶ تبریز در بزرگداشت چهلم شهدای قیام مردم قم بود. هرچند بازهم در ذهنم توان تبیین تمامی زوایای این حرکت را نداشتم.
توضیحات: این یک سرگذشت واقعی است. قصه تلخ زندگی کسی که ۳۰ سال از عمرش در فرقه رجوی و در اسارت فکری این گروه سپری گردیده و بر باد فنا رفت. او که با آرمان های آیده آلیستی و تحقق آنچه که «اسلام انقلابی» و «جامعه بی طبقه توحیدی» نامیده می شد از اوایل انقلاب به «مجاهدین» پیوست ولی گذر زمان به خوبی نشان داد که همه اینها دروغی بیش نیست.
این فرد که بدلایل شخصی نخواسته است نامش فاش شود، عضو پیشین شورای مرکزی «مجاهدین» است که با پیوستن به این گروه زندگی اش در مسیر دیگری رقم خورد. او بخوبی در جریان وقایع و اتفاقاتی است که این فرقه در بعد از انقلاب ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ تا به امروز بوجود آورده است.
این فرد موفق شد چند سال پیش با سختی تمام این فرقه را که بخش عمده تاریخ معاصر ایران در خیانت و مزدوری به بیگانگان را شکل داده است ترک و زندگی جدیدی را در کنار خانواده اش تجربه کند.
بدیهی است شنیدن خاطرات این فرد می تواند درس های مهمی برای نسل جوان کشور بویژه قشر تحصیل کرده و دانشگاهی ما داشته باشد. ضمن اینکه خانواده ها را نیز در توجه بیشتر به فرزندانشان و مراقبت از آنها از تهدیدات فزاینده فرقه هوشیارتر می سازد.
بنابراین تا زمانیکه فرقه ها وجود دارند، طبعا تهدیدات هم وجود خواهد داشت. لذا باید چنین تجربیاتی هم به رشته تحریر درآیند.
مقدمه:
بسیاری گروه های فرقه ای بطور فعال اقدام به عضو گیری، گسترش، و کسب پول و قدرت در سراسر جهان مینمایند. این گروه ها اعضا یا هواداران خود را بعد از اسارت توسط کارهای برنامه ریزی شده ذهنی، یا روند بازسازی فکری، استثمار کرده و تحت نفوذ و کنترل کامل در می آورند. سوء استفاده ذهنی میتواند به طرق یا روشهای متعددی انجام شود.
نه هر کسی که مورد مراجعه یک عضو فرقه قرار میگیرد به گروه مربوطه جذب میشود، و نه هر کسی که جذب میشود برای همیشه میماند. ولی به اندازه کافی جذب میشوند و به مدت کافی میمانند تا فرقه ها را به مشکل اجتماعی مخربی که شایسته بررسی جدی است تبدیل نمایند ….
مسئله فرقه ها مشکلی نیست که بتوان به آن طی یک مباحثه فلسفی یا یک برنامه گفتگوی داغ افشاگرانه تلویزیونی پرداخت. تهدیدی که از جانب فرقه ها متوجه جامعه است خیلی عمیق تر از این حرفهاست. صحبت از تهدیدات بسیار واقعی نسبت به سلامت جامعه، بهداشت روانی، قدرت سیاسی، و آزادی های دموکراتیک است. همچنین بحث نگرانی های فزاینده در خصوص تباه شدن زندگی هاست. موضوع این است که سوءاستفادهها و برنامه های اغلب غیر اخلاقی فرقه ها نه تنها در حواشی بلکه در بخش های اصلی و در متن ارگان های حیاتی جامعه ما ظاهر میگردند.
فرقه ها دیگر صرفا موضوع نگرانی والدینی که ناظر بر عضو گیری فرزندان ایدآلیست، و در برخی موارد سرخورده، و جوان خود می باشند، نیستند. فرقه ها افرادی در هر سن و سال و در هر محدوده درآمدی را گمراه کرده اند. در گذشته، فرقه ها با جذب افراد به اصطلاح حاشیه ای اجتماع، یعنی افراد بدون وابستگی، افراد سرخورده، و افراد ناراضی از هر نسل، جای پای خود را محکم میکردند. ولی گروه های فرقه ای امروز آنچنان نحوه برخورد و روش های مجاب سازی افراد را حرفه ای کرده اند که فراتر از چهارچوب معمولی و در متن جریان اصلی جامعه حرکت میکنند.
سال آخر دبیرستان بودم. جوانی پرشور و البته درس خوان. رشته ام ریاضی بود به همین دلیل زمان زیادی را برای درس خواندن صرف می کردم. دوستانم همان همکلاسی هایم در دبیرستان بودند. زنگ های تفریح در حیاط مدرسه دورهم جمع می شدیم و با ساده ترین موضوع تفریح و شادی می کردیم. بعضا روزهای تعطیل نیز با همین دوستانم قرار کوه می گذاشتیم و این شکلی روزها را سپری می کردیم. تابستان ها نیز رسیدگی به باغی که داشتیم تقریبا وقت مرا پر می کرد.
انگار همین دیروز بود. فصل بهار زمان شکوفه دادن گل های سرخ محمدی بود. که باید صبح زود و قبل از طلوع آفتاب بهمراه برادرانم برای چیدن آنها می رفتم.
بعضا دوستان نزدیکم را نیز با خود می بردم . در میان طراوت سبزه ها و درختان سرسبز و جیک جیک پرندگان دور هم جمع می شدیم غذا می پختیم، شادی می کردیم و ترانه سر می دادیم. و روزها را اینچنین سپری می کردیم.
با سیاست چندان آشنایی نداشتم. یعنی اصلا آدم سیاسی نبودم.
ولی اولین آشنایی من با سیاست دیدن تصویر خسرو گلسرخی، شاعر، نویسنده و روشنفکر مارکسیست در قاب تلویزیون بود که به اتهام توطئه برای آسیب رساندن به اعضای خانواده سلطنتی و ربودن رضا پهلوی در سال ۱۳۵۱ دستگیر شده بود. که در ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ در سی سالگی در میدان چیتگر تیرباران شدند.
در آن زمان نه آنچه که شاه او را تروریست می نامید در ذهنم نشست و نه آن واقعیتی که سالها بعد از خسرو گلسرخی فهمیدم را درک می کردم.
در اصل آنچه که چشم مرا بطور واقعی به دنیای سیاست باز و با مفهوم انقلاب آشنا کرد، قیام ۲۹ بهمن ۱۳۵۶ تبریز در بزرگداشت چهلم شهدای قیام مردم قم بود. هرچند بازهم در ذهنم توان تبیین تمامی زوایای این حرکت را نداشتم. و اصلا نمی دانستم قبل از این، ماموران شاه در ۱۹ دی ماه ۵۶ به کشتار مردم قم در تظاهرات اعتراضی که به علت اهانت روزنامه اطلاعات به آیت الله خمینی در ۱۷ دیماه ۵۶ به خیابانها ریخته بودند، دست زده است.
با این پیشینه اولین حرکت انقلابی من هم به همان سالهای دوران دبیرستانم بر می گردد. شروع انقلاب با سال پایانی دوران دبیرستانی من همزمان شده بود.
در آن روزها فضای جامعه بسرعت در حال دگرگونی بود. و مشخص بود که آبستن حوادث زیادی است. بتدریج مردم جرات می کردند که علیه شاه اعتراض کنند و حتی به خیابانها بریزنند و علیه او شعار بدهند.
شکستن عکس شاه که در هر کلاس درس بر روی دیوار نصب بود اولین ایده ای بود که به ذهن خطور کرد لذا صبح قبل از رفتن به کلاس یک سنگ توی جیبم گذاشتم. و با همکلاسی هایمان وارد کلاس شدیم. همه در کلاس حضور داشتند و منتظر بودیم که معلم سرکلاس بیاید. درهمین حین من سنگ را از جیبم درآورده و به عکس شاه زدم. عکس شکست و کاملا از دیوار فروریخت. لحظه ای سکوت بر فضای کلاس حاکم شد ولی بچه ها با شعار مرگ بر شاه آن فضای سکوت را در هم شکستند. ناظم مدرسه بلافاصله به کلاس آمد و وقتی صحنه را دید رنگ از رخسارش پرید و در حالی که آب دهانش را در گلویش قورت می داد پرسید کی اینکار را کرده است. ولی او پاسخ خود را از کسی دریافت نکرد.
نهایتا کار به ساواک ختم گردید. نامی که برای اولین بار آنرا از زبان ناظم مدرسه شنیدم. فردای آن روز پدران همه ما را به مدرسه احضار و سپس به ساواک معرفی کردند و آخر امر کار با تعهد سپردن پدرانمان که دیگر کسی اینکار نکند فیصله پیدا کرد.
حال وارد دوران جدیدی شده بودیم. شور و هیجان انقلاب تمامی زورق وجودمان را پر کرده بود دیگر نه به خاطرات گذشته بلکه به اتفاقاتی که هر روز می افتاد فکر می کردیم و با آن جلو می رفتیم.
در روز ۱۶ شهریور ۱۳۵۷ تظاهرات دیگری در سراسر کشور بویژه در شهر تهران توسط مردم برپا گردید. و شعار «مرگ بر شاه »، «جمهوری اسلامی ایجاد باید گردد» در فضای کشور طنین انداز شد.
تظاهرات خیابانی هر روز گسترش می یافت و ابعاد جدیدی به خود می گرفت. و پیروزی قریب الوقوعی را در چشم انداز قرار میداد.
بدین ترتیب هر روزی که می گذشت بیشتر با نام آیت الله خمینی که هم اینک انقلاب مردم ایران را هدایت میکرد آشنا می شدم.
روزها به سرعت برق و باد می گذشت. روزی نبود که در شهری علیه شاه تظاهراتی صورت بگیرد، ولی نام آیت الله خمینی بر زبان ها جاری نشود. نامی که خیلی زود جهانی شد و در صدر اخبار رسانه های بین المللی بویژه فارسی زبان خارجی قرار گرفت.
در این میان با نام های دیگری نیز در همین تجمعات و تظاهرات پر شور خیابانی آشنا شدم. چریک های فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق.
آنچه که بیشتر نظر مرا بخود جلب می کرد سازمان مجاهدین بود. بتدریج در جریان انقلاب با فعالیت های این گروه و پروسه مبارزاتی آنان در زمان شاه بیشتر آشنا می شدم. از آنجائیکه از آیت الله خمینی نیز بعنوان رهبر انقلاب پشتیبانی می کردند قابل اعتمادتر می شدند.
هر روزی که می گذشت اعتراضات بیشتری علیه شاه صورت می گرفت و مردم قوت قلب بیشتری در مبارزه علیه شاه بدست می آوردند.
شهریور سال ۱۳۵۷ از جمله ماههای پر اتفاق انقلاب مردم ایران بود. در ۱۳ شهریور ۱۳۵۷ مردم در سراسر کشور به خیابانها ریختند و علیه شاه تظاهرات کردند.
در روز ۱۶ شهریور ۱۳۵۷ تظاهرات دیگری در سراسر کشور بویژه در شهر تهران توسط مردم برپا گردید. و شعار «مرگ بر شاه »، «جمهوری اسلامی ایجاد باید گردد» در فضای کشور طنین انداز شد.
شاه بلافاصله در تهران و دیگر شهرهای مهم کشور از جمله تبریز ، قم و مشهد و اصفهان حکومت نظامی اعلام کرد.
روز بعد یعنی جمعه ۱۷ شهریور آن کشتار معروف توسط عوامل شاه در میدان ژاله تهران بوقوع پیوست و تعداد زیادی از هموطنانمان شهید شدند. کشتار میدان ژاله تهران که به جمعه سیاه معروف گشت، خشم رهبران دینی و در راس آن امام را برانگیخت. و باعث گردید تا اتفاقات بعدی با شتاب بیشتری طی مسیر کنند.
تا اینکه رسیدم به روزهای بهمن سال ۱۳۵۷، شاهی که رفت و رهبری که در ۱۲ بهمن ۵۷ وارد تهران شد.
با استناد به اسناد تاریخی، در غروب ۲۰ بهمن سال ۱۳۵۷، دانشجویان نیروی هوایی و همافران در پادگان دوشان تپه نزدیکی میدان ژاله تهران دست به شورش زدند.
بلافاصله گارد شاهنشاهی برای درهم شکستن شورش بحرکت در آمد اما قبل از اینکه کاری کنند مردمی که مسلح بودند بهمراه تعدادی از فدائیان خلق و مجاهدین به طرف پایگاه هجوم برده و بعد از چند ساعت درگیری، شورشیان را از محاصره نجات دادند.
سقوط پادگان دوشان تپه باعث شد سلاح های زیادی از پادگان خارج و بدست مجاهدین و دیگر گروهها که در این حمله حضور داشتند بیفتد.
این امر باعث شد درگیرها بین مردم و مجاهدین و فدائیان از یک سو و ارتش از سوی دیگر تشدید شود.
تا اینکه در روز ۲۲ بهمن درگیرها به اوج خود رسید. و نهایتا ارتش بی طرفی خود را اعلام و نیروها به پادگانهای خود بازگشتند.
در این میان آنچه که هرگز به پاگانها بازنگشت سلاح هایی بود که بدست مجاهدین خلق و فدائیان افتاده بود.
غروب آن روز خبری از رادیو پخش شد: «این صدای ایران است، صدای واقعی ایران، صدای انقلاب اسلامی».
بدین ترتیب بعد از ۵۰ سال، نظام استبدادی پهلوی در هم فرو ریخت و انقلاب جدیدی به نام انقلاب اسلامی متولد و پیروزی را نصیب مردم ایران کرد.
اعلام جنگ مسلحانه در سی خرداد ۱۳۶۰
برداشت های سطحی از دیدگاههای «مجاهدین» و عدم اشراف نسبت به طرح های بشدت برنامه ریزی این گروه در آن سالها، باعث خسارات سنگین به نسل جوان و تحصیل کرده کشورمان گردید.
فضای باز سیاسی بعد از دوران دیکتاتوری محمدرضا پهلوی باعث گردید حضور گروههای زیادی را در جامعه آنروز ایران شاهد باشیم.
هر کدام از این گروهها نیز برای خود نشریه ای تولید و اهداف سازمانی خود را پیش می بردند.
شناخت من از سازمان «مجاهدین» متکی بر مبارزات این گروه در زمان شاه بود. و باید اعتراف کنم نه من و نه دیگر کسانی که در آن مقطع تاریخی خاص هوادار «مجاهدین» شدند از محتوای ایدئولوژی و اعتقادات این گروه هیچ نمی دانستیم.
بعبارت دقیق تر مبارزات این گروه در زمان شاه از یک سو و نقش بستن آیه فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا (که مشی مسلحانه این گروه را ترویج می کرد) بر روی آرم سازمان از سوی دیگر عامل موفقیت مقطعی آنان در فضای سیاسی سالهای بعد از انقلاب بود که خیلی زود باعث شد در محیط مدرسه و دانشگاه ، بازار و اداره نفوذ کرده و هوادارانی را برای خود جذب کنند.
برداشت های سطحی از دیدگاههای «مجاهدین» و عدم اشراف نسبت به طرح های بشدت برنامه ریزی این گروه در آن سالها، باعث خسارات سنگین به نسل جوان و تحصیل کرده کشورمان گردید.
واقعیت این است که در آن دوران بیشتر فعالیت ها و موضع گیریهای سیاسی سازمان مد نظر بود. و هوادران کمتر در ماهیت دوگانه ایدئولوژی این گروه کنکاش می کردند.
سازمانی که در ظاهر سلاح و عمل مسلحانه را کنار گذاشته و در فضای باز سیاسی آن روزگار کشور فعالیت می کرد. در خفا اما سلاح های غارت شده از پادگانها را در خانه های تیمی مخفی و به ایجاد یک شبکه زیرزمینی مسلح، ظاهراً برای تأمین حفاظت از خود، آموزش جنگ های چریکی را در خانه های امن خود در دستور کار قرار داد. امری که برای خیلی از نیروهای سازمان یک ابهام و سوال بزرگی بود.
هیچوقت یادم نمی رود، روزی را که مسئولم سوالی را از من کرد و گفت روی آن فکر کن و بعدا جوابت را بده و آن این بود که اگر روزی سازمان اعلام جنگ مسلحانه کند چکار میکنی؟
سوالی که هرگز در ذهنم خطور نکرده بود. و بیشتر آنرا یک شوخی تلقی می کردم، تا اینکه امری جدی تلقی گردد. فکر نمی کردم روزی چنین اتفاقی بیفتد. چرا که با تحقق انقلاب ۵۷ و رفتن شاه دیگر هرگونه عمل نظامی زود هنگام آنهم علیه دولتی که خود انقلابی بود هرگز مشروعیتی نداشت.
برگزاری نماز جماعت در دانشگاهها که اولین بار توسط «مجاهدین» بدعت گذاری شد ، خود بر محبوبیت سازمان اضافه میکرد.
بر این اساس بود که سازمان همیشه شعار اسلام انقلابی را سر میداد و انقلاب اسلامی را نفی میکرد و آنرا شعار عقب مانده و ارتجاعی میدانست که از جانب حاکمیت داده میشود.
بدین ترتیب تشکیلات «مجاهدین» تلاش می کرد یک مرزبندی ایدئولوژیکی بین آرمانهای سازمان با عقاید دینی حاکم بر متولیان دین که در راس حاکمیت بودند ترسیم کند.
ناکامی های «مجاهدین» در عرصه فرآیند های دموکراتیک برای قبضه قدرت نیز باعث می شد سازمان مسیری دیگری که خود ترسیم کرده بودند را سریعتر طی کرده و در تقابل با سیاست های دولت نوپای انقلاب بر علیه آن موضعگیری کنند.
نخستین مواضع سازمان در تقابل با مواضع نظام، حمایت آنان از شورش گری جدایی خواهانه در کردستان در سالهای بعد از انقلاب تا سال ۱۳۵۹ و غائله ترکمن صحرا در فروردین ۱۳۵۸بود.
طرح انحلال ارتش، تشنج آفرینی در انتخابات مجلس خبرگان و عدم شرکت در رفراندوم قانون اساسی در سال ۱۳۵۸ از دیگر اقدامات «مجاهدین» بود که ناسازگاری آنان با انقلاب از یک سو و ناکامی هایشان در عرصه رقابت های دموکراتیک از سوی دیگر را نشان میداد.
راه اندازی رژه «میلیشیا» در۲۰ فروردین ۱۳۵۹، در تهران در واقع ابراز قدرت «مجاهدین» در مقابل دولت و بسیج مردمی بود که از دل انقلاب زاده شده و در ۵ آذر ۱۳۵۸ به فرمان آیت الله خمینی تشکیل شد.
زمان خیلی زود می گذشت و «مجاهدین» بسرعت حال ترک عرصه ی فعالیت های سیاسی و نزدیک شدن به دروازه های خشونت بودند.
نسلی که فعالیت در عرصه سیاسی کشور برایشان جذابیت داشت بدون اینکه از ماجراهای پشت پرده طراحان اصلی آن باخبر باشند حال به قربانگاهی فرستاده می شدند که می بایست رودرروی انقلاب و مردم می ایستادند. تا شاید توهم «انقلاب در انقلاب» رجوی جامه عمل بپوشد.
غائله ۱۴ اسفند ماه سال ۱۳۵۹ در دانشگاه تهران و سخنرانی بنی صدر بمناسبت (سالروز درگذشت محمد مصدق) خلق السائه نبود. بلکه طرحی هدفمنند از سوی «مجاهدین» برای سواستفاده از پست و مقام بنی صدر در راستای اهداف سازمانی این گروه بود.
از این رو «مجاهدین» سعی کرد با نزدیک شدن به بنی صدر، سنگری مهم و قابل اعتناء را در درون حاکمیت برای خود تضمین کند، تا با استفاده از این جایگاه قانونی و البته نیروهای شبه نظامی خود در کف خیابانها که میلیشیا نامیده می شد، برنامه سلطه گام به گام در حکومت را به پیش ببرد.
سازمانی که تا اواسط تابستان ۵۹ از دشمنان سرسخت بنی صدر محسوب می شد، رندانه و به صورت خزنده شروع به سرمایه گذاری روی موضگیری های ضدنظام رییس جمهور کرد و با صدوربیانیه ها و اعلامیه ها و انجام سخترانی ها خود را به عنوان حامی اصلی رییس جمهور در برابر «فاشیسم مذهبی» و «ارتجاع روحانیت» و «حزب چماقداران» (حزب جمهوری) مطرح کرد، کار به جایی رسید که خیلی زود با چراغ سبز بنی صدر، اعضای سازمان به صحنه گردانان اصلی دفتر رییس جمهور موسوم به «دفتر هماهنگی همکاری های مردم و رییس جمهور» تبدیل شوند.
سازمان به نیروهای خود و به ویژه میلیشیا برای اجرای سناریوهای خطرناک ، امید بسیار زیادی بسته بود. تا قبل از ۳۰ خرداد ۶۰، سازمان مدعی بود که حدود ۱۰ هزار نیروی میلیشیا دارد و به این نیرو بسیار مینازید. اما با ورود زودهنگام به عرصه تقابل مسلحانه ، عملا موجب ضربه خوردن و نابودی بخش عمده این میلیشیا شد.
در ۲۹ خرداد سال ۱۳۶۰ رجوی به همراه بنی صدر که در توهم تکرار قیام ۵۷ بود، از هواداران سازمان در سرتاسر کشور خواست فردا به خیابان ها بریزیند تا کار حکومت را یکسره کنند.
بدین ترتیب در تعدادی از شهرهای کشور از جمله در تهران هواداران مجاهدین به خیابانها آمدند و درگیریهای گسترده ای بین نیروهای انتظامی و مردم از یک سو و طرفداران بنی صدر و «مجاهدین» از سوی دیگر شروع شد. که نتیجه آن تعداد قابل توجهی کشته از هر دو طرف بود.
سپس رجوی ادعا کرد که رژیم تظاهرات مسالمت آمیز آنان را سرکوب کرده است. البته این یک مظلوم نمایی مضحک از سوی سازمان بود.
چرا که «مجاهدین» از مدتها قبل برای چنین روزی تدارک دیده بودند. یعنی از زمانیکه هنوز انقلاب پیروز نشده بود و «مجاهدین» به همراه سایر گروهها از جمله فدائیان در حال غارت پادگانهای ارتش و مخفی کردن انبوه سلاح برای چنین روزی بودند.
پیشتر گفته بودم سازمان در مقطع سالهای ۵۸ و ۵۹ بحث جنگ مسلحانه را در بین اعضاء مطرح کرده و زمینه های فکری آنرا آماده می کرد.
سی خرداد ۱۳۶۰ نیز حاصل اقدامات مخفی و بستر سازی های مناسب در سالهای قبل بود.
یادم می آمد قبل از شروع سی خرداد ۱۳۶۰ مسئولین تشکیلاتی، ماها را نسبت به وقایعی که ممکن است در آینده اتفاق بیفتد توجیه می کردند.
در روز سی خرداد ۱۳۶۰ نیز براساس توجیهات تشکیلاتی همه هواداران سازمان حداقل به تیغ های موکت بری و تیم های عملیاتی نیز به سلاح های گرم مسلح بودند. گفته شده بود که اگر مانعی از سوی مامورین بر سر راهتان دیدید مقابله به مثل کنید. حتی پیشاپیش تیم های عملیاتی هم آماده عملیات از روز بعد سی خرداد سال ۱۳۶۰ بودند.
سی خرداد ۱۳۶۰ ناقوس شومی بود که توسط رجوی در پهنه سیاسی کشور نواخته شد.
آنچه که حاصل ماجراجویی رجوی در سی خرداد سال ۱۳۶۰ بود، انبوهی کشته و زندانی و آواراگی برای هواداران سازمان و خسارات جبران ناپذیر بر فضای سیاسی کشور بود که تر و خشک را باهم سوزاند.
از فردای آن روز دیگر نه از میلیشیای ۱۰ هزار نفره مجاهدین خبری شد و نه از تظاهرات عظیم و اعتصابات جمعی و نه از تکرار قیام ۵۷.
آنچه که بعد از ماجراجویی های رجوی و عمل مسلحانه این گروه برجای ماند دربدری ، آوارگی و زندانی شدن تعداد زیادی از هواداران سازمانی بود که دیگر حضور علنی در بین مردم نداشت و رهبرش به همراه بنی صدر که از بابت سرنگون کردن رژیم شکست خورده بودند به پاریس گریختند.
وقایع بعد از سی خرداد ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶۳
رجوی که قول سرنگونی جمهوری اسلامی را در عرض ۶ ماه داده بود اکنون بعد از گذشت یکسال از جنگ مسلحانه و ترورهای کور این گروه واقعیت ها بیشتر از هر زمان دیگری خود را به وی تحمیل می کرد. و اینکه چگونه در توهم سرنگونی در چنین مسیر بی بازگشتی افتاده است.
سی خرداد سال ۱۳۶۰ پایان حضور علنی «مجاهدین» و سایر گروههای باصطلاح ملی و چپ در پهنه سیاسی کشور بود. تحمیل خشونت بر دولت نوپای انقلاب باعث شد تر و خشک باهم بسوزد و مبارزات سیاسی مردم ایران در مسیر دیگری رقم بخورد.
از فردای آن روز دیگر کسی در چهارراه ها نشریه و مجله نمی فروخت. جلو دانشگاهها تجمعی وجود نداشت. کسی با کسی درباره موضوعات سیاسی بحث نمی کرد.
در آن روز خاص عده زیادی دستگیر شدند. و عده زیادی هم که در حمله مسلحانه مستقیم در سی خرداد ۱۳۶۰ دست داشتند به اعدام محکوم شدند.
بدین ترتیب آنچه که رجوی بر جای گذاشت خشونت بی حد و حصر بر مردمی بود که هرگز خواهان آن نبودند. و این نمایش چهره عریان تروریسم توسط «مجاهدین» بود.
انفجار مقر حزب جمهوری اسلامی ایران در هفتم تیرماه ۱۳۶۰ که منجر به کشته شدن ۷۲ تن گردید، و انفجار در دفتر نخستوزیری که در تاریخ ۸ شهریور ۱۳۶۰ صورت گرفت، از جمله جنایت هولناک «مجاهدین» در برابر نظام محسوب می شد که آنروی وحشی گری این گروه را به نمایش می گذاشت. که توانسته بودند با عوامل نفوذی خود دست به آن دست بزنند.
این در حالی بود که ترورهای کور همچنان ادامه داشت.
در ۳۰ تیر سال ۱۳۶۰ و در بحبوحه جنگی که رجوی راه انداخته بود، «مجاهدین» تشکیل «شورای ملی مقاومت» به ریاست جمهوری ابوالحسن بنی صدر و نخست وزیری مسعود رجوی در تهران را اعلام کرد.
«مجاهدین» هدف این شورا را ائتلاف همه نیروهای مخالف نظام جمهوری اسلامی به منظور سرنگونی این نظام و استقرار آنچه که از نظر این گروه دموکراسی در ایران نامیده می شد اعلام کرده بود!
ولی آنچه که در این میان جلب توجه می کرد فرار رجوی به همراه بنی صدر به کشور فرانسه در هفتم مرداد ماه سال ۶۰ بود. که پیشاپیش شکست رجوی را در ماجراجویی که او براه انداخته بود را نشان میداد.
بدین ترتیب رجوی تلاش کرد با انواع و اقسام عملیات از جمله انفجار، انتحاری و ترورهای کور به توهمات چند ساله خود در سرنگونی انقلاب نوپای ۲۲ بهمن لباس واقعیت بپوشاند. ولی او هرچه بیشتر جلو می رفت در بحرانی که خود آفریده بود بیشتر غرق می شد.
در چنین وانفسایی اکثر ارتباطات تشکیلاتی قطع گردید. کسانی که شناخته شده بودند به مخفی شدن روی آورده و فرار را بر قرار ترجیح دادند. خیلی از این افراد از طریق مرزهای غربی و جنوبی کشور راهی کشورهای همجوار و از آنجا راهی عراق شدند. و خیلی ها هم در حین فرار دستگیر و روانه زندان شدند.
افراد دیگری مثل من هم هرچند قطع ارتباط شده بودیم ولی دلیل اینکه عناصر شناخته شده میدانی نبودیم، می توانستیم با احتیاط کامل مدتی را در ملا اجتماعی خودمان حضور فیزیکی داشته باشیم.
در چنین بحران قطع ارتباطات تشکیلاتی، و بلاتکلیفی نیروها راه اندازی رادیو «مجاهد» در سوم مرداد سال ۱۳۶۰ در منطقه کوهستانی سردشت که تحت کنترل گروههای کردی بود، بمثابه سیم وصل مجدد نیروهای فاقد ارتباط به تشکیلات و هم ابزاری برای تبلیغات در راستای روحیه دادن به نیروهای سازمان محسوب می شد. این رادیو در واقع یک فرستنده کوچک بود که روزانه نیم ساعت برنامه پخش می کرد.
در آن زمان یکی از مسئولیت های من پیاده کردن اخبار «رادیو مجاهد» بود که پارازیت زیادی نیز بر روی آن وجود داشت. من موظف بودم این نوشته ها را در قرارهایی که با مسئولم داشتم به وی بدهم.
ضمن اینکه این اخبار باید در کاغذهای اندازه A4 درشت نویسی شده و در جاهای پر جمعیت شهر پخش می شد.
راه اندازی رادیو در آن مقطع کمک زیادی به «مجاهدین» کرد. سازمان تلاش می کرد با پخش فعالیت های تروریستی خود در سطح کشور به نیروهای باقیمانده خود روحیه داده و مردم را به آنچه که از سوی رهبری این گروه «قیام» خوانده می شد دعوت کنند!
هرچه جلوتر می رفتیم دیگر ترورهای مجاهدین خاص نظامیان و یا مسئولین کشوری نبود بلکه مردم عادی کوچه و بازار نیز صرفا به این دلیل که از نظر آنان علایمی از انقلابی گری را در خود داشتند مورد هدف گلوله ها قرار می گرفتند.
۱۹ بهمن سال ۱۳۶۰ و کشته شدن مرد شماره ۲ این گروه یعنی موسی خیابانی، اشرف ربیعی همسر مسعود رجوی، بهمراه تعداد دیگری از مسئولین «مجاهدین»، نقطه عطفی در شکست جنگ مسلحانه رجوی محسوب می شود که خود سرآغاز سلسله شکست های دیگر و ضربه به بدنه اصلی این گروه بود.
رجوی که قول سرنگونی جمهوری اسلامی را در عرض ۶ ماه داده بود اکنون بعد از گذشت یکسال از جنگ مسلحانه و ترورهای کور این گروه واقعیت ها بیشتر از هر زمان دیگری خود را به وی تحمیل می کرد. و اینکه چگونه در توهم سرنگونی در چنین مسیر بی بازگشتی افتاده است.
رجوی هیچ و تقریبا هیچ استراتژی مشخصی برای اهداف خود نداشت. او تنها اسیر توهمات و خیالات خویش بود. او اتفاقات افتاده را تحلیل و آنها را تحت عنوان مراحل «مبارز» به خورد اعضای خود می داد.
علیرغم تمامی تئوری هایی که رجوی آنها را ازمشی مسلحانه «مجاهدین» بیرون می داد، واقعیت در صحنه اما طور دیگری رقم می خورد.
تجربیاتی که دولت نوپای انقلاب از نفوذی های «مجاهدین» در بدنه دولت بدست آورده بود باعث شد دولت از فاز تدافعی به فاز تهاجمی وارد و ابرازهای مناسب در تمامی زمینه های امنیتی، اطلاعاتی و . . . را ایجاد و در یک مرحله کیفی وارد نبرد با تروریسم کور «مجاهدین» بشود.
تغییر از حالت تدافعی به تهاجمی در دولت، آثار خود را در رفتار «مجاهدین» نیز بجای گذاشت و رجوی که دیگر از دسترسی به انفجار و ترور انبوه مسئولین بالای نظام بواسطه نفوذی های خود ناامید شده بود، با هوشیاری ضد انقلابی خود سعی کرد بر شکست استراتژی جنگ مسلحانه که خود مبدع آن بود سرپوش بگذارد.
رجوی اعلام کرد به مرحله اول استراتژی اش که همانا «بی آینده کردن نظام، بر هم زدن نظم و امنیت و ثبات سیاسی و تثبیت نظامی سازمان و معرفی خود به عنوان آلترناتیو نظام جمهوری اسلامی ایران بود.» رسیده است و اکنون زمان ترورهای کور در بین مردم است.
در مرحله دوم، سازمان به اعضا و هواداران وانمود می کرد که مرحله اول برنامه سرنگونی نظام جمهوری اسلامی یعنی هدف قرار دادن رأس هرم قدرت در ایران با موفقیت سپری شده است، و اکنون ضربه به بدنه نظام جمهوری اسلامی یا به تعبیر سازمان، «سرانگشتان رژیم» شامل پاسداران، بسیجیان و همچنین افراد انقلابی طرفدار نظام از عامه مردم در دستور کار قرار دارد.
با استناد به کتاب «جمع بندی یک ساله مقاومت مسلحانه» ، مسعود رجوی که مرحله اول باصطلاح مبارزه خود را از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۱ تعریف کرده بود در گزارش خود مدعی شد ، سازمان تعداد دوازده هزار نفر از نیروهای جمهوری اسلامی را به شهادت رسانده است. همچنین بیلان عملیات تخریب و انفجار این گروه در ایران با استناد به مصاحبه وی با رادیو «صدای مجاهد» نیز به طور میانگین هر هفته ۲۰ عملیات تخریب و انفجار تأسیسات دولتی و غیردولتی بوده و ۱۱ شخصیت سیاسی را ترور کرده اند.
باز بر اساس گزارش های خود سازمان از میان ۲۸۰۰ نفری که از ۳۰ خرداد ۱۳۶۱ تا ۳۰ خرداد ۱۳۶۲ – طی ۲ سال به شهادت رسیدند تنها ۴۰ نفر عضو سپاه پاسداران بودند و مابقی را شهروندان عادی غیر نظامی تشکیل می دادند.
این مرحله از عملیات ترور که از نظر سازمان تا پایان سال ۱۳۶۳ ادامه یافت، ضدیت هیستریک رجوی را با مردم ایران بخوبی نشان داد.
اما آنچه که در باب مرحله دوم استراتژی رجوی شایان توجه است اینکه وی برای فریبکاری و مجبور کردن اعضای سازمان برای انجام عملیات ترور بر چهار کلمه از یک آیه قرآنی («وَاضْرِبُواْ مِنْهُمْ کُلَّ بَنَانٍ») استناد کرد.
هیچوقت یادم نمی رود زمانیکه گوینده «رادیو مجاهد» (مسعود کلانی) در همان سالهای اعلام جنگ مسلحانه، این آیه را با هیجان تمام دیکلمه می کرد و معنی آنرا نیز اینطور بیان میکرد «پس ببرید سرانگشتان ایشان را» یعنی می خواست کشتن مردم و نیروهای نظامی و پاسدار را مطابق آیه قرآنی و به دستور شخص رجوی برای اعضا و تیم های ترور خود توجیه اسلامی اش را هم داشته باشد.
اما واقعیت چیست؟ ما می توانیم با یک جستجوی ساده در اینترنت و از منابع موجود در این رابطه معنی واقعی و تفسیر جملات انتخاب شده رجوی را بیابیم. تا ببینیم رهبر فریبکار «مجاهدین» برای رسیدن به اهداف شیطانی خود تا کجا هوش ضد انسانی خود را بکار می گیرد.
کلماتی که رجوی انتخاب کرد بخشی از آیه ۱۲ از سوره انفال است. متن این آیه به شرح زیر است و کلماتی که رجوی از آنرا برای پیشبرد خط خود بکار گرفت قسمت آخر آیه یعنی وَاضْرِبُواْ مِنْهُمْ کُلَّ بَنَانٍ بوده است.
« إِذْ یُوحِی رَبُّکَ إِلَى الْمَلآئِکَهِ أَنِّی مَعَکُمْ فَثَبِّتُواْ الَّذِینَ آمَنُواْ سَأُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُواْ الرَّعْبَ فَاضْرِبُواْ فَوْقَ الأَعْنَاقِ وَاضْرِبُواْ مِنْهُمْ کُلَّ بَنَانٍ » (الأنفال، ۱۲)
معنی آیه: (و یاد آر ای رسول) آنگاه که پروردگار تو به فرشتگان وحی کرد که من با شمایم، پس مؤمنان را ثابت قدم بدارید، که همانا من ترس در دل کافران میافکنم، پس گردنها را بزنید و همه انگشتان را قطع کنید.
و اما تفسیر آیه «وَاضْرِبُواْ مِنْهُمْ کُلَّ بَنَانٍ». منابع مختلفی در رابطه با این تفسیر این آیه وجود دارد و کارشناسان زیادی در این رابطه نظر داده و آیه را تفسیر کرده اند که در محتوای همه تفاسیر یک چیز مشترک است. یعنی تفسیر این آیه این است که خطاب خدا در این آیه به ملائکه است و نه انسان.
بدین ترتیب تنها کسی که این آیه را صرفا در قالب معنی کلمات آن بکار برد شخص رجوی بود و این نشاندهنده اولا بی سوادی این مردک و ثانیا از خوی وحشیگری و خشونت طلبی این فرد خبر می دهد.
بدنبال این وقایع بود که مجاهدین خط انتقال نیروهای باقیمانده خود به منطقه کردستان و نهایتا ورود به خاک کردستان عراق را کلیک زدند. تا از ضربات بعدی در امان بمانند.
در فاصله بعد از ضربه نظامی به راس «مجاهدین» در بهمن سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶۲ سازمان سعی کرد نیروهای باقیمانده خود را در کردستان و در مناطق مرزی سردشت و پیرانشهر و . . . سرجمع کند.
در این میان علاوه بر عملیات پراکنده در سطح کشور جمع آوری پوشاک و پول از هواداران سازمان و ارسال آنها به منطقه کردستان برای کسانی که در آنجا جمع شده بودند در دستور کار قرار گرفت.
ولی این وضعیت زیاد دوام نیاورد و با تسلط نیروهای دولتی بر تمام جغرافیای کردستان ایران سازمان مجبور شد نیروهای خود را از این مناطق خارج و به کردستان عراق و مناطق تحت کنترل اتحادیه میهنی کردستان عراق (یکتی) انتقال دهد.
رجوی به میزانی که در داخل کشور عقب رانده می شد به همان میزان به بیگانگان و دشمنان ایران نزدیک می گردید.
بدین ترتیب از سال ۱۳۶۳ بدین سو دیگر هیچ نیروی عملیاتی «مجاهدین» در داخل کشور باقی نماند یا در صحنه عمل کشته شدند و یا دستگیر شده و روانه زندان گردیدند. و آن نیروهایی که هم که بعدها از زندان آزاد شدند بخشی شان به زندگی عادی خود بازگشتند و دیگر هرگز دنبال مجاهدین نرفتند ولی بخش معدودی هم تلاش کردند به شکل غیر قانونی از کشور خارج شده و در خاک عراق به این گروه بپیوندند.
اعلام مرحله سرنگونی توسط سازمان و خروج از کشور
آنچه که می آموختیم نه بر آزادی بیان، انتخابات درون سازمانی، رهبری جمعی، بلکه تاکید بر اهمیت فرمانبرداری، دیسیپلین و سلسله مراتب و در نهایت اطاعت بی چون چرا از رهبری سازمان بود.
تا سال ۱۳۶۳ ارتباطات سازمان در داخل کشور بصورت نیم بند وجود داشت. با توجه به جو امنیتی موجود قرارها برای کسانی هم که تا سفید بوده به سختی صورت می گرفت. بنحویکه بتدریج از دفعات این قرارها نیز کاسته شده و نقریبا هفته ای یکبار این اجرا می شد.
در واقع اجرای هر قراری هم به منزله یک عملیات بود. چرا که در صورت شناسایی شدن، سرنوشت نامعلومی در انتظار فرد بود.
در اجرای یکی از همین قرارها بود که مسئولم گفت این آخرین قراری است که ما داریم و به دستور سازمان باید همگی مان از کشور خارج شویم.
من کمی شوکه شدم. با توجه به اینکه نیروی سفیدی بودم بهم توصیه شده بود به ترکیه بروم تا از آن طریق به سازمان وصل شوم. اجرای این قرار بر خلاف قرارهای قبلی کوتاه بود. سپس او از من خداحافظی کرد و رفت.
از فردای آن روز مشغول گرفتن پاسپورت برای خروج از کشور شدم. نزدیک ترین مرز و کشور برایم ترکیه بود. با خود فکر کردم اگر به ترکیه بروم ضمن اینکه می توانم وارد دانشگاه شده و تحصیل کنم می توانم فعالیت های سیاسی ام را نیز با سازمان پی بگیرم.
با این دستور اغلب نیروهای تشکیلاتی سازمان از ایران خارج و از طریق کشورهای همجوار به اروپا رفتند. بخشی دیگری هم از همان کشورهای همجوار به مناطق کردی عراق انتقال داده شدند.
اشتباهات خطی و توهم سرنگونی زودهنگام جمهوری اسلامی، که باعث از بین رفتن تقریبا بدنه نظامی و تشکیلاتی «مجاهدین» در داخل کشور گردید، باعث شد رجوی به استراتژی جدیدی تحت عنوان «فاز سرنگونی» متوسل شود.
بدین ترتیب سازمان با علام «فاز سرنگونی» سه هدف را دنبال می کرد.
- – تداوم فعالیت های مسلحانه علیه نظام (ادامه ترورهای شهری)
- – قیام توده ای در شهرها به ویژه تهران،
- – تمرکز بر آزادسازی منطقه ای از مرز ایران (به ویژه کردستان) و تشکیل ارتش باصطلاح خلق برای تصرف تهران
بر این اساس، عملاً با استقرار رسمی سازمان در کردستان عراق در سال ۶۴ و سپس انتقال مرکز فرماندهی «مجاهدین» به عراق در سال ۱۳۶۵، و تشکیل ارتش آزادیبخش در سال ۱۳۶۶ سازمان رسماً به بخشی از ارتش متجاوز صدام تبدیل شد.
بر این اساس، نیروهای «مجاهدین» با همکاری دولت و با پشتیبانی و آموزش ارتش عراق، با ایجاد «ارتش آزادیبخش ملی ایران» در سال ۱۳۶۶ عملاً پایان استراتژی مبارزه مسلحانه شهری که از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ به مدت ۶ سال به عنوان خط مشی سازمان بود را اعلام کردند.
برای خروج از ایران نیاز به پاسپورت داشتم. لذا اقدام به گرفتن پاسپورت کردم. در آن زمان گرفتن پاسپورت به این راحتی ها نبود و ماهها طول می کشید تا نوبتت برسد. بهرحال این تصمیمی بود که گرفته بودم. بعبارتی یک دستور تشکیلاتی بود و باید آنرا اجرا می کردم.
بدین ترتیب در یکی از روزهای پائیزی سال ۱۳۶۳ روز فراق من از خانواده ام که بشدت به آن وابسته بودم فرا رسید.
ساعت ۴ بعد از ظهر روزی که از شهرمان سوار اتوبوسی که به استانبول می رفت شدم را فراموش نمی کنم. گریه های مادرم که برای بدرقه ام آمده بود مرا بین ماندن و رفتن مردد می کرد.
از یک سو «آرمانهای مبارزاتی» و آنچه که از مبارزه در ذهنم تداعی می شد و آینده روشن در فردایی نزدیک که رهبری سازمان وعده آنرا می داد، و از سوی دیگر عشق و عاطفه خانوادگی بویژه مادرم ذهن مرا سخت آزرده می کرد.
تا اینکه اتوبوس به راه افتاد. با نگاههایم مادرم را دنبال می کردم که هر لحظه ازش دور می شدم و دست های لرزانی که برای بدرقه من تکان می خورد.
مادرم هرگز نمی دانست که من با چه هدفی از کشور خارج می شوم و نهایتا از کجا سردر خواهم آورد. تحصیل در ترکیه تنها چیزی بود که او در رابطه با من می دانست. لذا امیدوار بود که بزودی برگردم. خروج از ایران و ورود به کشوری که هرگز آنرا ندیده بودم اولین تجربه من بود.
صبح روز بعد به استانبول رسیدم. با توجه به اینکه از قبل با یکی از دوستان دوره دبیرستانی ام که در استانبول دانشجو بود هماهنگ کرده بودم. بدون درنگ با تاکسی به خانه ایشان رفتم. البته ماندن من در خانه ایشان موقت بود. چرا که می خواستم هم در آنجا وارد دانشگاه شده تحصیل کنم و هم به سازمان وصل شوم. با کمک همین فرد با تعداد دیگری از کسانی که هوادار سازمان بوده و دانشجو هم بودند آشنا شده و نهایتا هم با یکی از آنها هم اتاق شدم.
ورود به کلاس های آمادگی کنکور ترکیه اولین کاری بود که بعد از استقرارم در استانبول و حل و فصل شدن جا و مکانم و گرفتن اقامت ترکیه انجام دادم. که نهایتا بعد از چند ماه تلاش توانستم در کنکور ترکیه از رشته مکانیک دانشگاه «یلدیز – Yildiz» استانبول قبول شوم. این در حالی بود که هنوز به سازمان وصل نشده بودم. روزها گذشت تا اینکه از طریق دوستان و هم اتاقی هایم به رابط سازمان در ترکیه وصل شدم.
بعدا متوجه شدم آنها نیز بدنبال من بودند. و از طریق مسئولی که در ایران داشتم. متوجه شده بودند که من قرار است از کشور خارج شوم.
قرارهای روزانه با مسئولم در ترکیه که بلحاظ سیاسی ذهن مرا اقناع می کرد از یک سو و تحصیل در رشته مورد علاقه ام از سوی دیگر شرایطی را برایم بوجود آورده بود که فکر می کردم همه چیز در استانبول بر وفق مراد است ولی هزار افسوس که هرگز از برنامه های پنهان فرقه و اینکه چه طرح ها و برنامه هایی برای من و صدها تن دیگر مثل من در ترکیه دارند، اطلاعی نداشتم.
مسئولم هر هفته یکی دوبار برای دیدن من به منزل ما می آمد. بعضا هم در دانشگاه او را ملاقات می کردم. او مرا از فعالیت های سازمان باخبر می کرد و نشریات سازمان را مرتب به من می رساند.
بدین ترتیب با خواندن آنها در جریان تحولات و باصطلاح مبارزات سازمان هم در زمینه سیاسی و هم در زمینه نظامی قرار می گرفتم. ولی غافل از اینکه طوفانی در راه است.
سال ۱۳۶۳ سال خوبی برای سازمان نبود. چرا که سازمان در اتحاد با سایر گروههای مخالف جمهوری اسلامی نتوانسته بود «شورای ملی مقاومت» را به ائتلافی گسترده ای تبدیل کند.
هرچند در سالهای قبل این شورا چهره های ملی ، ورزشی، فوتبالیست ها ، افسران ارتش و برخی از روشنفکران از جمله حاج سید جوادی ، احمد سلامتیان نماینده مجلس و رئیس دفتر انتخاباتی بنی صدر را با خود داشت و توانسته بود تا تابستان سال ۱۳۶۲ حزب دموکرات کردستان، جبهه دموکراتیک ملی، گروه هویت (مهدی سامع) و چهار گروه کوچک چپ دیگر مثل: اتحادیه کمونیست های ایران، حزب کارگر، اتحاد برای آزادی کارگر و شورای متحد چپ برای دموکراسی و استقلال را با خود همراه کند.
موفقیت های «مجاهدین» در این شورا خیلی کوتاه بود بنحویکه در سال ۱۳۶۳ خیلی از گروهها از «مجاهدین» جدا شدند. اولین آن هم استعفای بنی صدر بود. بنحویکه بدنبال آن رجوی و دختر بنی صدر هم از همدیگر طلاق گرفتند.
جزب دموکرات کردستان، چندین گروه چپ و اغلب روشنفگران از شورای «مجاهدین» بیرون رفتند. بدین ترتیب این بزرگترین شکست برای «مجاهدین» در ائتلاف با سایر گروههای سیاسی محسوب شده و شورا را به یک کالبد بی روح تبدیل می کرد.
شاید در یک نگاه اجمالی بتوان علت این شکست را در دلایل زیر جستجو کرد.
۱ – امید به سرگونی سریع جمهوری اسلامی که محقق نشد.
۲ – تحت کنترل گرفتن تمامی ارکان شورا توسط «مجاهدین» بویژه مسئولیت پست سخنگویی شورا که در انحصار رجوی بود.
۳ – تمایل رجوی به حضور در عراق و جانبداری از صدام حسین در جنگ با ایران
۴ – اما شاید مهمترین دلیل، ناامید شدن «مجاهدین» از سرنگونی سریع و آماده شدن برای یک مبارزه طولانی بود که طبعات خاص خودش را هم در درون سازمان و هم در بیرون سازمان داشت.
ضمن اینکه هژمونی طلبی ایدئولوژیکی «مجاهدین» و برتری جویی آنان نسبت به سایر گروهها و تلاش برای تمکین آنها از خط و مشی «مجاهدین»، عامل مهم دیگری بوده است.
بعنوان مثال به نمایش گذاشتن عکس های بزرگ رجوی بهنگام برگزاری اجتماعات در شهرهای اروپایی، پالس های تهدید بود که سایر گروهها بخوبی آنرا دریافت می کردند.
دستور خروج از کشور و جمع آوری اعضای باقیمانده سازمان از داخل ایران در کشورهای اروپایی، و برخی از کشورهای همسایه ایران مثل ترکیه و پاکستان و . . . طبعات خاص خود را نیز داشت.
روزها از پی هم می گذشت. هر روز متفاوت از روز قبل بود. و شرایط بکلی با گذشته فرقه می کرد.
برحسب دستور تشکیلاتی مجبور بودم از همان ابتدا هم اتاقی هایی که هوادار سازمان نبودند را از خود جدا کنم. بتدریج در کنار تحصیل، وظایف سازمانی را نیز باید انجام می دادم. از ترجمه مطالب روزنامه های ترکیه که در رابطه با ایران نوشته می شد، تا در اختیار گذاشته خانه مان به سازمان برای برگزاری جلسات و نشست های تشکیلاتی و . . . حسابی ما را مشغول می کرد.
مطالعه مطالب نشریه «مجاهد» و دیگر مطالب سازمانی جز اجبارات تشکیلاتی محسوب می شد. گزارش نویسی از فعالیت های روزانه هم البته در اولویت بود.
بعبارتی ما بتدریج تبدیل به یک کمون خانگی شده و تماما در اختیار سازمان بودیم. مسئول داشتیم و کارها را با دستور تشکیلاتی پیش می بردیم و بتدریج موضوع تحصیل و درس خواندنم نیز تحت الشعاع فعالیت های تشکیلاتی قرار می گرفت و هر روز کمرنگ تر از روز قبل می شد. جالب اینکه از این همه محدویت در در حیطه های فردی (زندگی جمعی) و کار برای سازمان کسی شکایتی نداشت.
البته این محدودیت ها برای افرادی که بدون پاسپورت در ترکیه بودند بیشتر اعمال می شد که یک قلم، آنان حق خروج از پایگاه را نداشتند. این افراد جدید الورود به ترکیه، بین کمون های سازمان در این کشور توزیع شده و بتدریج به عراق انتقال داده می شدند.
البته نه تنها من بلکه هیچ کس دیگری که در این کمون ها بودند هرگز اطلاع نداشتند که سازمان در خاک عراق پایگاه دارد. بلکه صرفا از حضور سازمان در مناطق مرز ایران و عراق برای آنان و ما گفته می شد. اینهم یکی دیگر از فریبکاریهای سازمان بود. چرا که سران سازمان بخوبی می دانستند ممکن است افراد بدلیل اینکه به کشوری که در حال جنگ با مردم ایران است میروند مسئله دار شده و از رفتن خودداری کنند.
هر عضو باید گزارش کاملی از ساعت به ساعت کارهایی انجام گرفته شده روزانه اش به مسئولش میداد. از نماز صبح گرفته تا مراسم شامگاه که با درود به رجوی پایان می یافت.
ارتباطات عرضی ممنوع بود و هرکسی موظف بود با مسئول خودش ارتباط برقرار نماید.
و اگر قرار بود مثلا جلسه ای در خانه ما برگزار شود که موضوع آن ربطی به اعضای مستقر در آن خانه نداشت افراد آن روز را در بیرون از خانه می گذرانند.
این شیوه رفتار «مجاهدین» کاملا حرفه ای بود. هر چند در آن مقطع بدلیل اعتماد کامل به سازمان ذهنم را درگیر رفتار هایی که اکنون می توانم آنرا در کادر یک فرقه تحلیل کنم را نداشتم.
اعضای سازمان از مطالعه هرگونه مطالب غیر سازمانی منع می شدند. در خانه ما هم همین وضع بود. مگر مطالعه مطلبی که به خواست تشکیلات و برای انجام کار مشخصی باشد.
دیگر هیچکس پولی برای خود نداشت و هرچه داشتم را نیز به سازمان داده بودم. و هزینه های کمون نیز با نظارت خود سازمان تامین می شد.
این وضعیت در شهرهای اصلی اروپایی هم در جریان بود و سازمان اعضای خود را با سازماندهی در کمون های خانگی جای می داد.
البته در کشورهای اروپایی وضع کمی متفاوت بود. کسانی بودند که بدون پاسپورت از ایران فرار کرده بودند که سازمان برای آنها با نام و هویت جعلی داده شده و با آن نام ها برای آنها از کشور مربوطه پاسپورت تهیه می شد. در تهیه مدارک قانونی هیچکس فردا اقدامی نمی کرد بلکه همه چیز بصورت سازمان یافته و توسط وکلایی که خود سازمان آنها را استخدام کرده بود انجام می گرفت. بدین ترتیب این هم راهی بود که وابستگی افراد را به سازمان از هر زمان دیگری بیشتر و بیشتر می کرد.
شرایط دیگر با آنچه که در ایران بودم متفاوت بود. دیگر از حیطه فردی و زندگی فردی خبری نبود. خواسته جمع بر منافع فردی ارجعیت داشت. حتی اینکه چه بخوانم. کجا بروم. دانشگاه بروم یا نروم دیگر دست خودت نبود و هرچی بود تصمیم مسئول بود. و شما صرفا مجری دستورات بودید.
آنچه که می آموختیم نه بر آزادی بیان، انتخابات درون سازمانی، رهبری جمعی، بلکه تاکید بر اهمیت فرمانبرداری، دیسیپلین و سلسله مراتب و در نهایت اطاعت محض و بی چون چرا از رهبری سازمان بود.
بدین ترتیب روزها از پی هم می گذشت و هر روز زندگی جمعی پرزنگ تر و زندگی فردی کم رنگ می شد بنحویکه دیگر برای دانشگاه رفتن هم باید از مسئولم اجازه می گرفتم.
هرچند در کشور ترکیه بودم و بعنوان دانشجو تحصیل می کردم ولی در عمل تابع دستورات سازمان بودم. وقتی در ذهنم شرایطی را که در ایران داشتم با زندگی در کشور ترکیه را مقایسه می کردم احساس می کردم همه چیز متفاوت است. و تمامی تنافضات ذهم را با این جلمه که «مبارزه شرایط سخت خود را دارد و باید یک عنصر انقلابی آنرا تحمل کند» توجیه می کردم. غافل از اینکه راهی که «مجاهدین» داشتند طی می کردند، تبدیل شدن از یک جنبش مردمی ادعایی به یک فرقه تمام عیار بود.
تا اینکه رسیدیم به بهمن سال ۱۳۶۳ که رجوی با صدور اطلاعیه ای مریم عضدانلو که همسر مهدی ابریشمچی و یک عضو ساده سازمان بود را تحت عنوان «همردیف اول» مسئول سازمان یعنی خودش منصوب کرد.
« انقلاب ایدئولوژیک » ـ تحولات سالهای ۱۳۶۳ و ۱۳۶۴
اگر تا دیروز سازمان به اصول تشکیلاتی خود از جمله؛ سانترالیسم دموکراتیک، رهبری جمعی و . . . بعنوان بخشی از پایه های دموکراسی و آزادی افتخار می کرد، حال با « انقلاب ایدئولوژیک » در آغاز راهی بود که این گروه را از یک جنبش مردمی به یک فرقه درون گرا تبدیل می کرد که شباهت های زیادی با سایر فرقه های سرتاسر جهان داشت.
در قسمت قبلی دلایل مختلفی برای از هم پاشیده شدن شورای ملی مقاومت « مجاهدین » برشمردیم. که باعث شد خیلی ها از شورای دست ساز « مجاهدین » جدا شوند. آنها مشکلات بنیادین با این گروه داشتند. که بیشتر بحث حول دو موضوع دموکراسی و اسلام بود. که اتحاد « مجاهدین » با روشنفکران سکولار داخل شورا را با مشکل مواجه می ساخت.
البته منظور از اسلام در کلی ترین شکل آن است. هرچند رهبران «مجاهدین» سنگ اسلام را به سینه می زدند، اما در بنیاد، ایدئولوژی « مجاهدین » بر پایه التقاط سوار بود.
رهبران « مجاهدین » با دیدگاهی مارکسیستی و با قبول روش شناخت دیالکتیک به عنوان اصول شناسایی دینامیک به مثابه علم، دین اسلام را تجزیه و تحلیل و برداشت های خاص خود را تحت عنوان « اسلام انقلابی » به بیرون عرضه می کردند.
اما دلیل دیگری که متحدین « مجاهدین » را در شورا مضطرب ساخت و بیان آن در قسمت قبلی مغفول ماند دیدار مسعود رجوی با طارق عزیز معاون نخست وزیر وقت عراق در ۱۹ دیماه سال ۱۳۶۱ در پاریس بود. دیداری که مسعود رجوی آن را نقطه عطف سیاسی در تاریخ جنگ عراق و ایران نامید. چرا که انتقال مقر « مجاهدین » به عراق را در سالهای آتی هموار می کرد.
بدین ترتیب رابطه مجاهدین با صدام حسین که در حال جنگ با مردم و کشور ایران بود، علنی تر گشت.
لازم به ذکر است که قبل از این دیدار آنها همکاری هایی با حزب بعث داشتند، و بخشی از نیروهای سازمان در این کشور مستقر بود بدون اینکه خیلی از اعضا و یا نیروهایی از سازمان که در خارج از عراق بسر می بردند اطلاعی از آن داشته باشند مثل خود من که در ترکیه فعالیت می کردم.
این دیدار وابستگی سازمان را علنی تر کرد و آنها که به دنبال توجیهی برای روابط شان با عراق می گشتند ، عنوان کردند که ما صلح می خواهیم و به عنوان آلترناتیو جمهوری اسلامی عمل می کنیم و در این راستا با عراق هم عقیده ایم.
مسلما این دیدار نیاز دو طرف بود. یعنی کلید واژه صلح دستآویز مسعود رجوی برای موجه جلوه دادن همکاری با عراق در ظاهر و خلاصی از بحرانی که فکر می کرد با آغاز جنگ مسلحانه در سال ۱۳۶۰ خیلی زود به سرنگونی جمهوری اسلامی راه خواهد برد، در باطن بود.
آنسوی این دیدار نیز وضعیت نظامی عراق در جنگ بود. روز ۳۱ شهریورماه سال ۱۳۵۹ صدام حسین، رئیسجمهور وقت عراق با ملغی دانستن قرارداد الجزایر و با توهم جنگ ششروزه تا پیروزی، جنگ علیه ایران را آغاز کرده بود ، حال بعد از گذشت دو سال از جنگ هنوز در مرزهای ایران درجا می زد. بنابراین فرصت مناسبی بود تا از وجود مجاهدین بعنوان ستون پنجم در این جنگ بطور همه جانبه استفاده کند. که این دیدار زمینه برای حضور تمام عیار این گروه در خاک عراق را فراهم می کرد.
این دیدار وجه پنهان دیگری هم داشت و آن هم شروع حمایت های مالی عراق از پروژه های پرهزینه « مجاهدین » مثل راه اندازی چندین پایگاه در کردستان عراق (استان سلیمانیه) و . . . ، راه اندازی ایستگاه رادیویی در خاک عراق، اسکان صداها اعضای سازمان در کشورهای اروپایی، تبلیغات رسانه ای و . . .
روزها از پی هم می گذشت و ما همچنان در کشور ترکیه مشغول انجام مسئولیت های سازمانی و نه تحصیل بودیم. اگر زمانیکه پای در این کشور گذاشتم تمام وقتم صرف آمادگی و درس خواندن برای ورود به دانشگاه می شد اکنون اما کار برای سازمان و انجام مسئولیت های محوله در اولویت اول بود.
در این وسط دانشگاه رفتن هم وسیله ای برای جذب دیگر دانشجویان ایرانی مشغول تحصیل در این دانشگاه برای سازمان بود و نه حضور در کلاس و درس خواندن.
در هفتم بهمن سال ۱۳۶۳ بود که از طریق مسئولم در جریان اطلاعیه سازمان مبنی بر معرفی «خواهر مجاهد مریم عضدانلو» (همسر مهدی ابریشمچی) بعنوان « همردیف » مسئول اول سازمان قرار گرفتم.
البته تا اینجای قضیه مشکلی وجود نداشت و می شد آنرا در کادر بها دادن به زنان در سازمان « مجاهدین » که خود را انقلابی و انسانهای «طراز مکتب» می خوانند توجیه و حتی بدان افتخار کرد و اینکه تا کجا در درون تشکیلات « مجاهدین » راه برای مبارزه زنان باز است.
مسئولم نیز دقیقا روی همین موضوع انگشت می گذاشت و اینکه وقتی مسئول اول سازمان کسی را می بیند که صلاحیت همردیف شدن با او را دارد بلافاصله او را به جایگاه واقعی اش ارتقاء می دهد.
اینکه این انتخاب به زنان در سازمان اظهار نظر برابری را می دهد، یعنی یک انقلاب و یک دگرگونی
عمیق در سازمان « مجاهدین » که بعدها از آن تحت عنوان انقلاب ایدئولوژیکی درون سازمانی نام برده شد.
علیرغم توضیحات مسئولم که بنظر می رسید خود او نیز چیزی بیشتر از آن نمی داند، این سوال در ذهنم تداعی می شد، وقتی مریم عضدانلو همردیف مسعود رجوی می شود چگونه ممکن است در یک سازمان دو نفر مسئول وجود داشته باشد؟ چرا که تا آن زمان مسئول اولی سازمان تماما در اختیار رجوی قرار داشت.
مشغول شدن به کارهای اجرایی یکی از دلایلی است که باعث می شد ذهن اعضاء و هواداران سازمان کمتر به سراغ چرایی برخی از کارهایی که سازمان انجام می داد برود.
البته این تمام ماجرا نبود.
روزها خیلی زود می گذشت و تحولات جدیدی رخ می داد. ما هم به زعم خود مشغول مبارزه در ملاء دانشجویی خود بودیم.
یک ماه گذشت. تا اینکه کمیته مرکزی و دفتر سیاسی سازمان اطلاعیه ای را صادر کرد. در متن اطلاعیه آمده بود که آنها از مسعود رجوی و مریم عضدانلو خواسته اند که باهم ازدواج کنند.
آنان معتقد بودند که «رهبریت مشترک بدون ازدواج، یک فرمالیسم بورژوازی خواهد بود».
در این اطلاعیه دلایلی برای این ازدواج شمرده شده بود. همچنین گفته شده بود که پیشتر خود مهدی ابریشمچی و مریم عضدانلو بطور داوطلبانه از همدیگر طلاق گرفته اند.
این مقدمه سازیها نهایتا منجر به ازدواج مسعود و مریم عضدانلو شد.
بنحویکه رادیوی سازمان در ۲۷ اسفند ۱۳۶۳ خبر طلاق مریم رجوی از ابریشمچی و ازدواج وی با مسعود رجوی را به عنوان «دستاورد عظیم شگرف ایدئولوژیکی و ایثار و ازخودگذشتگی» اعلام کرد.
این اقدام، سوالات و ابهامات زیادی را در بین اعضای سازمان و هواداران ایجاد می کرد بویژه اینکه این اطلاعیه به ازدواج حضرت محمد با زن پسرخوانده خود که به تازگی از او طلاق گرفته بود نیز اشاره داشت که بنوعی همسان سازی و تشبیه عمل رجوی به پیامبر بود.
طلاق مریم رجوی از همسرش مهدی ابریشمچی و ازدواج با مسعود رجوی از جدی ترین مسائل درون سازمانی بود. در این رابطه مسئولین هم سعی می کردند با گذاشتن جلسات در بین هواداران و اعضای سازمان در کشورهای مختلف ابعاد آنرا در کادر توجیهاتی که از بالا شده بودند تشریح کنند.
در ترکیه نیز وضع همین بود و جلسات مختلفی در ارتباط با این موضوع در پایگاههای سازمان در جریان بود.
هرچند این جریان باعث شد تعدادی از هواداران و اعضاء در همان خارج از کشور از مجاهدین جدا شوند ولی در مجموع سازمان توانست اوضاع تشکیلاتی را با جلسات مستمر و توجیهات مختلف، اعضاء را همچنان پای سازمان نگه دارد.
در واکاوی عدم ریزش جدی نیرو در تشکیلات مجاهدین عوامل متعددی تاثیرگذار بودند.
شاید اصلی ترین اهرم، اعتماد افراد به شخص رجوی بود که هنوز وجود داشته است و بر هر منطق دیگری غلبه می کرد.
همچنین عوامل دیگری نیز وجود داشتند که نام نبردن از آنها نوعی کتمان واقعیت خواهد بود.
بعد از شکست جنگ مسلحانه ۳۰ خرداد سال ۱۳۶۰ و فرار دهها کادر تشکیلاتی سازمان به کشورهای اروپایی ، سازمان سیستمی را بخصوص در کشورهای اروپایی برای سامان دادن به صدها کادر تشکیلاتی که بطور غیر قانونی از ایران خارج شده بودند، راه اندازی کرد و آنها را در خانه های تیمی و آنچه که در فرهنگ سازمانی پایگاه نامیده می شد سازماندهی کند.
هر پایگاهی یک مسئول داشت و همه کسانی که در آن پایگاه بسر می بردند موظف بودند از مسئول پایگاه تبعیت کرده و از او دستور بگیرند. بدین ترتیب هر عضوی هم دارای وظایفی بود که باید روانه انجام می داد.
طبعا چنین سیستم عرض و طویلی نیاز به پول هنگفتی داشت که بخوبی توسط سازمان تامین می شد بدین ترتیب همه کسانی که زبر چتر حقوقی سازمان در کشورهای اروپایی بسر می بردند از بابت معیشت و اسکان خیالشان راحت بود و تمامی مشکلات حقوقی و قانونی اقامت شان در کشورهای اروپایی نیز توسط خود سازمان حل و فصل می گردید.
باید به یاد داشته باشیم خیلی از کسانی که در کشورهای اروپایی بسر می بردند فاقد هرگونه مدرک قانونی بودند و این سازمان بود که برای آنها پناهندگی سیاسی از کشور مربوطه را اخذ می کرد.
در نتیجه این کار وابستگی اعضا به سازمان را مضاعف می کرد. ضمن اینکه خیلی از آنها خانواده داشتند و امرار معاش و حل و فصل مسائل مالی و قانونی بدون حمایت های سازمان تقریبا غیر ممکن بود.
هرچند خیلی ها هنوز انقلابی بوده و به انقلاب دومی در ایران امیدوار بودند.
در این میان علیرغم اینکه سازمان شعار آزادی و دموکراسی را سر می داد ولی در عمل آنچه که در پایگاههای سازمان در سرتاسر اروپا و کشورهای همجوار ایران از جمله ترکیه اتفاق می افتاد، اصل بر اطاعت تشکیلاتی و نهایتا تبعیت کامل از رهبری سازمان بود.
مراسم ازدواج رسمی مسعود و مریم عضدانلو در ۲۹ خرداد ۱۳۶۴ در محل دفتر «شورای ملی مقاومت» در «اُوِر سور اواز» شهری در ۲۷ کیلومتری شمال غربی پاریس با حضور جمعی از مسئولین سازمان برگزار شد و از آن پس نیز نام مریم قجر به نام مریم رجوی تغییر یافت.
بعد از آن بود که نوار این مراسم به سرعت در پایگاههای مختلف سازمان از جمله در ترکیه به نمایش گذاشته شد.
در آن زمان خانه ای که بنده و یکی دو نفر دیگه از اعضای سازمان سکونت داشتند و بعنوان یکی از پایگاههای سازمان محسوب می شد، یکی از محل های نمایش ویدئوی مراسم ازدواج به برخی از اعضاء و هواداران سازمان بود. این افراد در گروههای محدود که در محیط مشکل امنیتی ایجاد نکند به پایگاه دعوت شده و ویدئوی مراسم برای آنان نمایش داده می شد.
بعدا از دیدن ویدئوی مراسم بود که جلسات پرسش و پاسخ شروع می شد و مسئولی که در پایگاه حضور داشت موظف بود به پرسش های حاضرین پاسخ داده و به برداشت های آنها گوش فرا دهد.
ولی آنچه که در این میان برجسته بوده و بعنوان ابزار اصلی مسئول مربوطه مستمرا در قبال سوالات منطقی اعضا استفاده می شد، جا انداختن رهبری ایدئولوژیکی مسعود و مریم رجوی بر سازمان بود.
یعنی اگر تا دیروز سازمان به اصول تشکیلاتی خود از جمله؛ سانترالیسم دموکراتیک، رهبری جمعی و . . . بعنوان بخشی از پایه های دموکراسی و آزادی افتخار می کرد، حال با « انقلاب ایدئولوژیک » در آغاز راهی بود که این گروه را از یک جنبش مردمی به یک فرقه درون گرا تبدیل می کرد که شباهت های زیادی با سایر فرقه های سرتاسر جهان داشت.
« انقلاب ایدئولوژیک » – جلسات توجیهی و اعزام نیرو به خاک عراق
تا اینجای قضیه که قرار بود جمهوری اسلامی در عرض ۶ ماه سرنگون شود، فعلا منتفی بود. حال این خود «مجاهدین» بودند که با نابودی تشکیلات داخل کشورشان ، در پاریس به دنبال راه حلی برای توجیه و ادامه طرح های حماقیت آمیز خود برای آنچه که تحت عنوان «مبارزه» نام برده می شد، می گشتند.
انقلاب ایدئولوژیک ضمن اینکه یک عمل نامتعارف در درون سازمانی محسوب می شد، اقدامی لازم در راستای قبضه کردن قدرت توسط شخص رجوی هم بود.
رجوی که تا همین جا با مشکلات تشکیلاتی زیادی هم در راس و هم در بدنه تشکیلات بدلیل طولانی شدن «مبارزه» باهاش مواجه بود.
باید گفت رجوی چیزی را می دانست و برنامه ای را پیش می برد که بقیه از آن بی خبر بودند.
تا اینجای قضیه که قرار بود جمهوری اسلامی در عرض ۶ ماه سرنگون شود، فعلا منتفی بود. حال این خود مجاهدین بودند که با نابودی تشکیلات داخل کشورشان، در پاریس به دنبال راه حلی برای توجیه و ادامه طرح های حماقیت آمیز خود برای آنچه که تحت عنوان «مبارزه» نام برده می شد، می گشتند.
ارتقای رجوی به مقامی پیامبرگونه و لازمالاطاعه و فوقالعاده، رسمیت بخشیدن به تغییر شیوهٔ هدایت سازمان از رهبری شورایی به رهبری تمامیتخواهانه و خودکامه، سرپوش گذاشتن بر ناکامیهای سازمان از طریق مرتبط دانستن آن با فقدان رهبری مشخص و فردی در سازمان و … از جمله اهداف به اصطلاح انقلاب ایدئولوژیک به شمار می آمد.
علاوه بر این موارد، شاید رجوی با انقلاب ایدئولوژیک اهداف نهان مهمتری را نیز دنبال میکرد. در یک نگاه به گذشته و بازنگری در این رویداد و تحولات پس از آن، شاید بتوان آن را نوعی زمینهسازی برای سلطهٔ مطلق و به ویژه استیلای فکری و ایدئولوژیک مسعود رجوی بر تمامیت سازمان مجاهدین دانست. تا مسیر اجرای تصمیم وی برای انتقال مرکزیت سازمان به داخل کشور عراق را هموار ساخته و کسی جرات مخالفت نداشته باشد.
بدین ترتیب رهبریت جدید سازمان با ترکیب جدید «مسعود و مریم» رخ نمود. و شعار ایران رجوی – رجوی ایران سر داده شد.
حال وظیفه اعضاء، کادرهای تشکیلاتی و هواداران سازمان بود که در تمامی لایه ها در مقابل رهبریت جدید سازمان سرتعظیم فرود آورده و از او بطور همه جانبه تمکین کنند.
از آغاز این ماجرا تا تشکیل جلسات توجیهی حدود چند ماهی گذشت. یک روز مسئولم گفت پایگاه را آماده کنید چند روز دیگر یکی از مسئولین سازمان از پاریس به اینجا (استانبول) خواهد آمد تا یکسری جلسات پرسش و پاسخ را برگزار کند.
از زمان شروع معرفی مریم عضدانلو بعنوان همردیف مسعود رجوی و سپس ازدواج آنها باعث می شد سوالات زیادی در ذهنم شکل بگیرد ولی هرگز تا ته تناقضاتم نمی رفتم و باز برحسب اصل اعتماد سازمانی شخص رجوی را همچنان بعنوان یک رهبر «انقلابی» می شناختم.
با خود می گفتم؛ ضرورت این ازدواج چیست و چرا باید ازدواجی آنهم به این شکل نامتعارف در راس سازمان شکل بگیرد؟
چه ویژگی هایی چه از لحاظ روشنفکری و چه از لحاظ سازمانی و سابقه، مریم عضدانلو را شایسته ی «همردیفی» مسئول اولی سازمان ساخته است؟ و سوالات دیگری که شاید هیچوقت پاسخی مناسب و منطقی دریافت نکردم.
روز موعود فرا رسید. در یکی از روزهای بهار سال ۱۳۶۴ محسن سیاه کلاه با نام مستعار صمد از مسئولین سازمان وارد پایگاهی در یکی از محلات استانبول شد که تعدادی از اعضای سازمان برای حضور وی در آن جلسه منتظر بودند.
ایشان آمده بودند تا همانند کاری که سازمان در دیگر کشورها می کرد، موضوع انقلاب ایدئولوژیک و ضرورت های آنرا برای اعضای حاضر در این جلسه تشریح کند.
همه حاضرین، در انتظار ورود یکی از مسئولین سازمان بودند که بدلایل امنیتی تا آن لحظه کسی نمی دانست که نام این مسئول کیست، تا اینکه بالاخره زنگ پایگاه به صدا درآمد و ایشان همراه با مسئول پایگاه وارد شدند و جلسه پس از احوالپرسی های اولیه شروع شد تا به سوالات حاضرین در مورد انقلاب ایدئولوژیک پاسخ دهد.
البته صحبت های اولیه را ایشان کرد و توضیحاتی حول ضرورت این اقدام به حاضرین داد و سپس پرسش و پاسخ ها شروع شد. ایشان تلاش می کرد همان درک و فهم کلیشه ای از انقلاب ایدئولوژیک خود را بعنوان یکی از مسئولین بالای سازمان به بقیه منقل کند.
اگر اکنون بخواهم بعد از 35 سالی که از آن تاریخ می گذرد آنچه که در آن جلسه گذشت را مرور کنم باید بگویم پاسخ های ایشان به سوالات اعضای حاضر در آن جلسه هرگز از روی عقل و منطق نبود بلکه بطور نامحسوس تحمیل تصمیمات سازمانی بود که بهر طریق ممکن باید صورت می گرفت.
طرح هرگونه سوالی آزاد بود به شرطی باید بعد از توضیحات مسئول مربوطه حتی اگر غیر منطقی هم می بود قانع می شدی.
در تمامی جلسات در هر سطحی الگوهایی بودند که باید بقیه نیز همان راه و روش را چه با فهم موضوع و یا ابهام طی طریق می کردند در غیر این صورت جای این افراد در آن شرایط خاص در بیرون از حصارهای سازمانی بود.
قبول انقلاب ایدئولوژیک یک شاخص بیشتر نداشت. اینکه اعضاء چقدر خودشان را تحقیر کرده و رجوی را ستایش می کنند.
«ذهن لیبرالی»، «روشنفکری » و . . . از جمله اتهام افرادی بود که هنوز بر سر قبول انقلاب ایدئولوژیک تردید داشتند.
ضمن اینکه در آن جلسه یک هدف دیگر نیز توسط مسئول مربوطه پی گرفته می شد که کسی از آن خبر نداشت. آن اینکه بعد از مرحله تحقیر خود و ستایش رجوی ، وی چه تعداد افراد را می توانست مجاب کند تا به آنچه که توسط سازمان «منطقه مرزی» و نه عراق نامیده می شد، اعزام کند.
در آن جلسه و مقطع تاریخی خاص من نیز از جمله کسانی بودم که برای انجام آنچه که «وظایف انقلابی» خوانده می شد ، داوطلب اعزام به «منطقه» (عراق) شدم.
آن جلسه سرفصل مهمی در زندگی من بود. خیلی ها در آن جلسه نتوانستند ابهامات خود را از زبان مسئول مربوطه پاسخ بگیرند و سازمان را ترک کردند.
در لحظه نگارش این سطور آنچه که از ذهنم گذشت این بود که هرگز در آن جلسه تحت تاثیر حرفهای مسئول جلسه قرار نمی گرفتم و هرگز داوطلب رفتن به عراق نمی شدم. و به سازمان اعتماد نمی کردم.
از فردای آن روز دیگر درس و مشق و دانشگاه در ذهنم رنگ باخته بود. احساس عجیبی داشتم. فکر می کردم من باید برای ادای وظیفه «انقلابی» ام عازم منطقه مرزی شوم.
چند روزی به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز مسئولم آمد و گفت تو باید به یک پایگاه دیگر بروی. آماده باش تا یکی دو روز دیگر بیایم سراعت.
طی این مدت هیچ تصویر درستی از منطقه مرزی در ذهنم نداشتم. هنوز کشور عراق و شخص صدام حسین همچنان بعنوان یک دشمن در ذهنم پر رنگ بود.
براساس تصویری که مسئولم در ماههای گذشته از منطقه مرزی در ذهنم ساخته بود یک زمین بی آب و علف در حد فاصل مرز ایران و عراق بود که افراد در چادرها و لای تخته سنگ ها و . . . زندگی کرده و باصطلاح مبارزه می کردند و نه چیزی بیشتر.
در روزهای باقیمانده تا اعزام به منطقه، به سختی ها و مشکلاتی که ممکن بود در چنین شرایطی برایم پیش بیاید فکر می کردم.
من قبل از اینکه به کشور عراق اعزام شوم، هر چند هوادار سازمان بودم و برای سازمان کار می کردم ولی زندگی شخصی خود را نیز داشتم.
در یکی از دانشگاه های شهر استانبول در حال تحصیل در رشته مورد علاقه ام بودم. ارزی داشتم که به صورت سپرده در بانک بود و می توانستم از آن بعنوان پشتوانه مالی ام استفاده کنم. دارای پاسپورت و اقامت قانونی بودم و می توانستم در آن کشور زندگی و حتی کار کنم. ارتباطم با خانواده ام برقرار بود و می توانستم با آنها تماس گرفته و صحبت کنم. برای خودم دوستانی داشتم که با آنها رفت و آمد می کردم.
در چنین شرایطی بود که لحظه موعود فرا رسید و مسئولم به سراغم آمد. تا با او به پایگاه دیگری بروم. ولی قبل از رفتن من باید هر آنچه بعنوان سپرده ارزی در یکی از بانک های استانبول داشتم را تحویل گرفته و به ایشان می دادم تا سازمان هر تصمیمی در رابطه با آن خواست بگیرد. چرا که از نظر سازمان من دیگر به آن پول نیاز نداشتم.
اتفاق دیگری هم که افتاد این بود که از آن تاریخ به بعد من دیگر حق تماس با خانواده ام در ایران را نیز نداشتم. و آنها هرگز نباید می فهمیدند که من کجا رفته ام.
همان روز مسئولم مرا به یک پایگاه دیگر برد. پایگاهی که تعداد دیگری از افراد نیز در آنجا بودند. در واقع اینها کسانی بودند که سازمان آنها را برای اعزام به منطقه در آن پایگاه جمع کرده بود.
زمان خیلی سریع پیش می رفت و هر روزی که می گذشت من یک مرحله از محیط زندگی شخصی، درس و تحصیل و دانشگاه و ارتباط با خانواده قطع و به همان میزان به سازمان وابستگی پیدا می کردم.
انتقال به کشور عراق با نام مستعار « منطقه مرزی »
انتقال به کشور عراق با نام مستعار «منطقه مرزی»
رجوی با انقلاب ایدئولوژیک در سال ۱۳۶۴ دو هدف را دنبال می کرد؛ تثبیت هژمونی خود بر تشکیلات به منظور انتقال بدنه سازمان از فرانسه به کشورعراق و اعزام نیروی هرچه بیشتر به منطقه برای کمک به صدام حسین.
از سوی دیگر با توجه به اینکه جنگ در سال ششم خود قرار داشت و توازن قوا در حال تغییر به سود ایران بود. و جنگ نیز داشت از حالت فرسایشی سالهای قبل خارج می شد. ضمن اینکه پیروزی بزرگ عملیات والفجر ۸ که ارتباط عراق با خلیجفارس را تقریباً قطع کرد از جمله توانمندیهای ایران در جنگ با عراق را نشان میداد.
همه اینها حاکی از این بود که عراق نیاز به کمک داشت و باید همه جانبه صدام حسین مورد پشتیبانی قرار می گرفت.
حمایت سیاسی و نظامی جهان از عراق نیز روزبهروز افزایش مییافت. کمکهای اطلاعاتی امریکا به عراق، تسهیل در انتقال تکنولوژی پیشرفته تسلیحاتی به این کشور و نیز حمایت مالی و ارسال تجهیزات پیشرفته، ارتش عراق را به رغم آسیبهای فراوان، تقویت می کرد.
در این میان سازمان مجاهدین هم بعنوان بخش کوچکی از پازل پیچیده تحولات منطقه و عراق وظایف محوله را با جدیت تمام پیش می برد. بدین ترتیب نقش انقلاب ایدئولوژیک در پیشبرد اهداف سازمانی با اطاعت مطلق اعضاء از رهبری سازمان بیش از پیش برجسته می شد.
در قسمت قبل گفتم من هم جزء نفراتی بودم که درخواست رفتن به « منطقه مرزی » در خاک عراق را داده بودم. بالاخره بعد از مدتی انتظار همراه با مسئولم به پایگاه دیگری که محل اسکان موقت نفراتی بود که باید به عراق منتقل می شدند رفتم.
پایگاه جدید یک خانه در یکی از محلات متوسط نشین شهر استانبول بود. وقتی وارد پایگاه شدم تعداد ۷ نفر از جوانان ایرانی را نیز در آنجا دیدم. پس از آشنایی کوتاه با آنها متوجه شدم از شهرهای مختلف در ایران خود را با پیام های سازمان به خاک ترکیه و شهر وان رسانده اند.
اغلب آنها بدون پاسپورت رسمی وارد ترکیه شده بودند. این افراد پس از ورود به شهر وان ترکیه توسط تیم قاچاقچی سازمان به استانبول انتقال می یافتند. سپس به تک تک آنان پاسپورت های جعلی با نام های مستعار داده می شد.
آنها هم مثل من هیچ تصویر روشنی از آنچه که از کشور عراق تحت نام «منطقه مرزی» نام برده می شد نداشتند.
هیچکدام از آنها حق تردد به بیرون را نداشتند. با توجه به اینکه مدارک من قانونی بود و اقامت کشور ترکیه را داشتم. بنده مسئول خرید و حل و فصل مسائل صنفی و دیگر امورات پایگاه شدم.
زندگی در این پایگاه هم مثل هر پایگاه دیگر سازمان جمعی بود. هیچ چیز تکی و اختصاصی وجود نداشت. در هر اتاقی ۳ الی چهار نفر استراحت می کردند. پایگاه برنامه خاص خودش را داشت. از بیدارباش گرفته زمان خوردن صبحانه، نظافت پایگاه، اجرای صبحگاه و شامگاه، آموزش، مطالعه جمعی و سایر کارهایی که بایستی در پایگاه انجام می گرفت.
افراد باید به نحوی در پایگاه تا زمان اعزامشان به منطقه مشغول می شدند. با توجه به اینکه تردد به بیرون ممنوع بود بنابراین اغلب وقت نفرات به مطالعه جمعی مثل خواندن نشریه و مطالعات انفرادی مثل خواندن برخی از کثب سازمانی می گذشت. نشست های روزانه هم با مسئول پایگاه از اجباراتی بود که همه باید شرکت می کردند.
روزها به همین منوال می گذشت تا اینکه در یکی از روزهای گرم تابستان استانبول قرار شد به کشور عراق از مسیر هوایی منتقل شویم.
مجاهدین ترس و وحشت زیادی از گروههای مبارز شیعی در خاک عراق که بر علیه صدام می جنگیدند، داشتند. به همین دلیل یکی از تهدیداتی که از جانب این گروهها بر علیه سازمان متصور بود هواپیما ربایی و به گروگان گرفته شدن افرادی بود که به صورت قاچاق توسط سازمان به خاک عراق انتقال داده می شدند.
به همین دلیل افراد قبل از انتقال به فرودگاه استانبول در همان پایگاه توجیهات امنیتی شدند که اگر شرایط گروگان گیری و هواپیما ربایی پیش آمد خود را از نفرات مجاهدین معرفی نکنند. و اگر به گروگان گرفته شدند به هر نحوی که شده خودکشی کنند.
این موضوع باعث دلهره برخی از افرادی گردید که می خواستند به عراق اعزام شوند. در فرودگاه هم تا حدودی می شد استرس این سفر را در صورت و رفتار افراد با توجه به اینکه پاسپورت هایش هم جعلی بود دید.
البته سازمان مطمئن بود که برای سفر افراد به عراق علیرغم داشتن پاس های جعلی مشکلی پیش نخواهد آمد چرا که سازمان در یک هماهنگی کامل با اطلاعات ترکیه (میت) کار را پیش می برد ولی نگون بخت هایی که در فرودگاه استانبول منتظر عبور از پاس کنترل بودند از توافقات پشت پرده و ارتباطات گسترده سازمان با مسئولین امنیت ترکیه و بده و بستان های اطلاعاتی بین آنان خبر نداشتند.
علیرغم نگرانی هایی که در بین افراد وجود داشت سازمان مطمئن بود که هیچ اتفاق ناگواری رخ نخواهد داد. و این سناریویی بود که توسط سازمان برای عادی جلوه دادن تمامی امورات در نزد نیروهای جدید الورود بود.
در قسمت کنترل پاسپورت ها من آخرین نفری بودم که باید از آن عبور می کردم. لذا در صفی که ایستاده بودیم قسمت متوجه شدم در پشت افسری که پاسپورت ها را کنترل می کند یک لباس شخصی ایستاده است و به محض نزدیک شدن هر یک از ماها به این قسمت و دادن پاس، فرد لباس شخصی به افسر اشاره می کند که نیازی به بررسی پاس نیست آنرا مهر زده و فرد را رد کند. البته در آن لحظه از عمق فاجعه ای که پشت برده اتفاق افتاده بود اطلاعی نداشتم.
اما در این میان یک سوال منطقی وجود داشت و آن اینکه؛ مجاهدین چه خدمتی به ترکیه می کنند که آنها حاضرند چنین خدماتی را در اختیار مجاهدین قرار دهند؟
سالها بعد که وارد سیستم های اطلاعاتی سازمان شدم تازه فهمیدم چرا برخی از کشورهای منطقه یکسری امکانات را در اختیار مجاهدین قرار می دهند.
آنها در ازای دریافت اخبار و اطلاعات ایران از مجاهدین امکانات استقراری، اقامتی و برخی تسهیلات تردد و . . . را در اختیار آنان قرار می دهند. در این میان کشور ترکیه هم از جمله کشورهایی بود که از وطن فروشی های مجاهدین منافع زیادی را می برد.
بعد از حدود ۲ ساعت شاید هم کمی بیشتر که در آسمان بودیم به فرودگاه بغداد رسیدیم.
در فرودگاه بغداد هم وضع همین بود. وقتی از هواپیما پیاده شدیم. همگی مان به محض ورود به سالن توسط نماینده سازمان به همراه یک مامور امنیتی عراقی مسیری غیر از مسیری که به کنترل پاس ختم می شد را طی کرده به سالن خروجی هدایت شدیم. در همانجا پاسپورت های ما توسط نماینده سازمان گرفته شد.
در اینجا کار مامور امنیتی عراقی که وظیفه عبور دادن ما بداخل سالن خروجی بدون مهر خوردن پاسپورت هایمان را داشت ، تمام بود. بعد از خداحافظی نماینده سازمان از مامور امنیت عراقی مسیر سالن تا پارکینگ خودروها را پیاده طی کردیم. سپس همگی ما با دو خودروی لندکروز منعلق به سازمان فرودگاه را ترک کردیم.
زمانیکه از فرودگاه بغداد خارج شدیم هوا کاملا تاریک بود. خلوتی بزرگراه فرودگاه تا مرکز شهر و چراغ هایی که بخوبی مسیر را روشن می کرد، و سکوت حاکم در داخل خودرو جلب توجه می کرد.
دیدن خیابان های بغداد که در حین عبور آنرا تماشا می کردم حس عجیبی را در من بوجود می آورد.
مدام به منطقه مرزی فکر می کردم ولی هنوز از آن خبری نبود. لحظات کوتاهی به ایران، به خانواده ام فکر کردم و از اینکه آنها نمی دانستند الان من کجا هستم کمی مرا به فکر فرو برد. ولی با صدای نماینده سازمان که در جلو خودرو نشسته بود رشته افکارم پاره شد.
خودرو در مقابل ساختمانی که بعدا متوجه شدیم یک هتل عراقی است متوقف شد. همگی ما را به هتل بردند. نماینده سازمان کاملا به زبان عربی مسلط بود. وی با صاحب هتل به زبان عربی صحبت کرد. مشخص بود که همه چیز از قبل برای ورود ما به این هتل آماده شده است.
نماینده سازمان گفت اگه کاری ندارید من می روم انشالله فردا می آیم سراغتون که برویم. از هتل بیرون نمی روید. الان هم بروید شامتان بخورید استراحت کنید تا فردا.
هرچند در ظاهر امر چیزی مشخص نبود ولی این حسن را داشتم هتلی که ما در آن اقامت داریم بشدت محافظت شده است. و هیچ تهدیدی برای سلامتی ما وجود ندارد.
بعد از خوردن شام به اتاق هایمان رفتیم. روی تخت دراز کشیدم . لحظاتی را بی اختیار به روزهای خوشم در ترکیه فکر کردم . به دوران دانشگاه و تحصیل به خانه و خانواده و . . . اینکه الان کجا هستم. آیا راهی را که انتخاب کرده ام درست است چه آینده ای در انتظار من است و . . .
خستگی راه بیشتر از این فرصت فکر کردن را به من نداد و آرام آرام به خواب رفتم . . .
استان سلیمانیه عراق–منطقه مرزی «صفرا»- پایگاه جلیلی
استان سلیمانیه عراق – منطقه مرزی «صفرا» – پایگاه جلیلی – در طول زندگی ام همیشه عادت داشتم صبح زود بیدار شوم. اینجا هم همین طور بود. ضمن اینکه استرس و درگیریهای ذهنی موجود نیز مزید بر علت شده بود.
ضمن اینکه مسئول سازمان نیز شب قبل گفته بود که صبح زود باید بیدار شده و صبحانه خورده منتظر آنان باشیم.
همین اتفاق هم افتاد و تازه صبحانه را تمام کرده بودیم که دو لندکروز جلو هتل پارک کرد و همگی هتل را به مقصدی که ما از آن اطلاع نداشیتم ترک کردیم.
راننده و نفر همراه هر دو مسلح بودند. در شهر سلاح ها در دید نبود. چند ساعت در راه بودیم تا اینکه به منطقه کردستان عراق وارد شدیم. از آنجا به بعد دیگر هیچ نیروی عراقی حضور نداشت. و منطقه تماما توسط اکراد مسلح که بعدها فهمیدیم از اعضای دو حزب دموکرات کردستان و اتحادیه میهنی بودند کنترل میشد. که هر کدام مناطق تحت نفوذ خود را داشتند.
جالب اینجا بود که سازمان، هم با نیروهای عراقی و هم با نیروهای حزب دموکرات و اتحادیه میهنی همکاری نزدیک داشت. البته این همکاری با حزب دموکرات به رهبری مسعود بارزانی بیشتر بود.
لازم به توضیح است که در سال ۱۹۸۳ برابر با ۱۳۶۲ اتحادیه میهنی کردستان به رهبری جلال طالبانی و دولت عراق به توافق آتش بس دست یافتند و مذاکره در مورد خودمختاری کُردها را آغاز کردند.
این آتش بس تا پایان سال ۱۳۶۴ تقریبا در وضعیت پایداری قرار داشت.
در این میان سازمان نیز توانسته بود هم در بغداد و هم در برخی دیگر از شهرهای بزرگ عراق مثل کرکوک و هم در کردستان عراق مثل شهر سلیمانیه و منطقه مرزی این استان دارای پایگاههایی باشد.
باید گفت دوران مذاکره بین دولت مرکزی عراق و گروههای کردی برای خودمختاری بهترین فرصت برای حضور مجاهدین در استان کردنشین سلیمانه و مناطق مرزی آن بود.
مجاهدین دو پایگاه بزرگ به نام های « تدین » و « جلیلی » در منطقه مرزی بنام « صفرا » از استان سلیمانیه داشتند.
هر دو پایگاه با صرف میلیون های دلار در دل کوههای این منطقه ساخته شده و از تمامی امکانات استقراری و آسایشی برخوردار بودند. از ساختمان های مختلف گرفته تا زمین صبحگاه و مانور های نظامی تا سرویس های بهداشتی مرتب و هر آن چیزی که مورد نیاز یک پایگاه نظامی بود.
ایندو پایگاه بهمراه چند پایگاه دیگر مثل « موسک »، پایگاه « جزی » در شهر سلمانیه جذب نیرو و آموزش نظامی اعضا و هواداران مجاهدین در سالهای ۱۳۶۳ – ۱۳۶۴ در این منطقه را بعهده داشت.
همچنین بعدها متوجه شدیم که سازمان با استقرار رادیو « مجاهد » و دستگاه های شنود در ارتفاعات سلیمانیه، ارتباطات بی سیمی نیروهای نظامی ایران را شنود می کند.
علاوه بر این سازمان با استقرار تیم هایی در برخی از نقاط مرزی بعنوان سرپل برای نیروهایی که بعنوان خبرچین و یا پیک بداخل کشور اعزام می شدند استفاده می کرد. که این پایگاهها در ارتباط دائم بی سیمی با پایگاههای اصلی بودند.
لازم به توضیح است که پایگاههای اصلی سازمان از جمله تدین و جلیلی در مناطق تحت نفوذ گروه « اتحادیه میهنی عراق * » – طالبانی قرار داشت. و این زمانی بود که هنوز بین این گروه و دولت جمهوری اسلامی ایران رابطه چندانی وجود نداشت و سازمان توانسته بود نظر این گروه برای حضور در این منطقه و فعالیت علیه دولت ایران را که با تردد واحدهای چند نفره مجاهدین بداخل خاک کردستان ایران و انجام عملیات مرزی همراه بود، جلب کند.
نزدیک های ظهر بود که به پایگاه جلیلی رسیدیم. مسئول پایگاه ما را با خوش آمدگویی تحویل گرفت. همه کسانی را که در این پایگاه می دیدیم با لباس کردی بودند. لباسی که شاید در نگاه اول پوشیدن آن خیلی هم برایم راحت نبود.
کسی که تا چند وقت قبل در شهر استانبول تحصیل و زندگی می کرد، اکنون خودش را در دل کوههای سر به فلک کشیده ای می یافت که باید با پوشیدن لباس کُردی و بدست گرفتن سلاح به صف آنچه که «رزمندگان مجاهد خلق» نامیده می شد بپیوندد.
البته لازم به ذکر است که قبل از اعزام به عراق، و در همان کشور ترکیه تمامی مدارک تحصیلی، تمامی پولی که بعنوان پس انداز به همراهم داشتم، گواهینامه بین المللی، کارت اقامت و حتی کارت اتوبوسم را از من گرفتند.
بهنگام ورود به فرودگاه بغداد هم پاسپورت جعلی و سایر مدارکی که بهنگام پرواز به بغداد همراهم بود گرفته شد. با این توضیح که اگر نزد خودتان بماند ممکن است از بین برود. در صورت نیاز سازمان آنها را مجددا به شما برخواهد گرداند.
احساس دوگانه ای داشتم. محیطی غریب در دل مناطق کوهستانی در نزدیکی مرز ایران.
پاک سازی هویتی گام بعدی بود که باید انجام می شد. مسئولین مربوطه در همان گام اول از تک تک ما خواستند از روی لیست باصطلاح شهدای سازمان برای خودمان نام مستعار انتخاب کنیم. و از آن لحظه به بعد نام من . . . شد. تا بدین ترتیب کم کم نام و هویتم را نیز فراموش کنم.
پس از انجام این تشریفات ، به مسئول تدارکات پایگاه وصل شدیم و به هرکدام ما یک دست لباس کردی همراه با کفشی که ساخت کشور ترکیه بوده و با مارک آن به نام «مکاپ» شناخته می شد دادند.
پوشیدن لباس کردی کمی سخت بود بویژه بستن شال کمر که انرژی زیادی از من می گرفت. ولی بهرحال باید به این نوع زندگی جدید عادت می کردیم. بعد از پوشیدن لباس ها دیگر با بقیه نفرات در پایگاه در شکل و ظاهر هیچ تفاوتی نداشتیم.
پایگاه ضوابط خاص خودش را داشت. ما هم مثل بقیه ملزم به رعایت و اجرای آن بودیم. ساعت بیدارباش مشخص، زمان مشخص برای انجام کارهای فردی و خوردن صبحانه، اجرای مراسم صبحگاه، برنامه مشخص کار روزانه، زمان تعیین شده برای خوردن ناهار و شام، زمان برای نوشتن گزارش روزانه، نشست جمعی، مطالعه جمعی، و ساعت خاموشی برای استراحت. تا روز دیگر و برنامه ای دیگر.
حدود چند هفته ای از حضور ما در پایگاه مرزی « تدین » نگذشته بود که نشست های باصطلاح « انقلاب ایدئولوژیک شروع شد. هنوز نمی دانستیم این نشست ها برای چیست و محتوای آن چگونه است. نمایندگانی از طرف سازمان نیز از پاریس برای برگزاری این نشست ها به این پایگاه آمده بودند. از جمله احمد حنیف نژاد برای محمد حنیف نژاد، از اعضای مرکزیت سازمان در بین این چند نفر بود.
ملاحظه: اتحادیه میهنی کردستان عراق را «جلال طالبانی» در سال ۱۹۷۵ تأسیس کرد. این حزب در ابتدا یک تشکیلات مارکسیت – لنینیست بود، اما به مرور به تشکیلاتی با محوریت ناسیونالیسم کردی تبدیل شد. اتحادیه میهنی بعد از جنگهای داخلی که با حزب دموکرات کردستان به رهبری مسعود بارزانی داشت، به تدریج توانست در میان کردهای عراقی جایگاه مناسبی پیدا کند. این جنگها که از سال ۱۳۷۳ آغاز شده بود به علت نزدیکی مسعود بارزانی به صدام، سبب سوقدادن اتحادیه میهنی به سوی ایران شد و به تدریج سبب شکلگیری روابط حسنه جدیدی میان ایران با این گروه گردید. هر چند رابطه این گروه با ایران از همان سالهای ۱۳۶۴ شروع شده و در ادامه حتی به تردد غیر علنی عناصر بالای این حزب از جمله خود «مام جلال» (جلال طالبانی رهبر حزب) به داخل ایران انجامید که در قسمت های بعدی بیشتر توضیح خواهم داد.
آغاز نشست های موسوم به « انقلاب ایدئولوژیک » در پایگاه « جلیلی »
آغاز نشست های موسوم به « انقلاب ایدئولوژیک » در پایگاه جلیلی- حضور ما در پایگاه « جلیلی » با نشست های موسوم به «انقلاب ایدئولوژیک» سازمان در منطقه همزمان شده بود.
حدود دو هفته بعد از استقرار در پایگاه تدین، حال تعدادی از مسئولین سازمان که از فرانسه به عراق آمده بودند را در این پایگاه می دیدیم، مشخص بود نشست هایی در پیش است. از جمله این افراد می توان به احمد حنیف نژاد برادر بنیانگذار سازمان حنیف محمدنژاد اشاره کرد که به همراه تعدادی دیگر از مسئولین می خواستند نشست های انقلاب اعضای مستقر در این پایگاه را پیش ببرند.
همیشه در مجاهدین رسم بر این است که در هر مقطعی که سازمان بخواهد خطی را پیش ببرد و ذهن همه اعضا را نسبت به درستی آن خط متقاعد کند، کار اجرایی را تعطیل و از افراد می خواهد تا حول موضوعی که رهبری سازمان در دستور کار اعضای قرار می دهد متمرکز شده و باصطلاح سازمانی از آن مرحله عبور کنند.
البته این نوع نشست ها اجباری است و اعضای سازمان باید خط و خطوط گفته را قبول و آنرا اجرا کنند. چرا که با کسانی که باصطلاح سازمانی با خط و خطوط گفته شده زاویه داشته باشند مسلما با عواقب و مجازات های سختی مواجه می شوند.
اینجا هم همین روند پیش برده می شد بویژه اینکه « انقلاب ایدئولوژیک » بزرگترین اقدام رجوی در وادار کردن تشکیلات برای تبعیت از او و همسر جدیدش مریم رجوی بود. زنی که تا دیروز در تشکیلات نامی از او در میان نبود.
طی این پروسه ما هم کار خاصی نداشتیم. در قدم اول نیروهای جدید الورود بعنوان ناظر در این نشست ها که حدود ۲ هفته بعد از ورود ما به این پایگاه شروع شده بود شرکت می کردند تا بازهم به اصطلاح سازمانی خیس خورده تا بعدا بتوانند انقلاب را درک و از آن عبور کنند.
با توجه به اینکه برای اولین بار بود که در چنین نشست های رسمی که تعداد زیادی از اعضا در آن حضور داشتند شرکت می کردم همچنان هیجان زده و کنجکاو بودم و اینکه می خواستم بدانم در این نشست ها چگونه افراد از انقلاب عبور می کنند. غافل از اینکه در دامی گرفتار آمده بودم که هنوز ابعاد آنرا نه درک می کردم و نه می فهمیدم. شور انقلابی و مبارزه هنوز وجه غالب ذهن و تفکراتم را شکل می داد.
نشست ها روزانه از صبح تا شب در حال اجرا بود و صرفا زمانی را برای غذاخوردن و کمی استراحت تعطیل می شد. سازمان این نشست ها را به کوره ای تشبیه کرده و می گفت باید همه وارد آن شده تا ناخالصی های خود را سوزانده و «مجاهد» بیرون بیایند.
بعد از چند روز حضور در این نشست ها فهمیده بودیم که باید از خود گفت خود را تحقیر نمود به خود و خانواده خود توهین کرد، رجوی را به آسمانها برد او را هم طراز امامان معصوم و رسول خدا قرار داد و از همه گناهان پاک و مبرا دانست. در غیر این صورت کار خیلی سخت خواهد بود.
البته سازمان بخوبی مقدمات آنچه که هر عضو سازمان بویژه اعضای قدیمی باید انجام میداد را فراهم کرده بود.
نشریه «مجاهد» اصلی ترین مبنع انعکاسات مثبتی بود که در منطقه در دسترس همه قرار می گرفت.
در این نشریه مطالبی از موضعگیری های مسئولین بالای سازمان با هدف الگو قرار دادن آنها توسط اعضای پائین درج می گردید. و انبوهی تبلیغ در رابطه با « انقلاب ایدئولوژیک » رجوی انجام می گرفت. مطالعه مستمر مطالب آن توسط اعضای سازمان در منطقه که بصورت جمعی انجام می گرفت نوعی تلاش برای جا انداختن انقلاب ایدئولوژیک در بین تمامی اعضای سازمان بود.
نشریه «مجاهد» تا ماهها اشعار، نامه ها، سخنرانی ها، و ترانه های بسیاری در ستایش از مسعود رجوی به چاپ می رساند. مثل سخنرانی های مهدی ابریشمچی و تعریف مستمر از رجوی او حتی از کسانی که با انقلاب رجوی مخالف بودند خواست تا سازمان را ترک کنند. ابریشمچی معتقد بود که رجوی سازمان را به کوره ۲۰۰۰ درجه پرتاب کرد تا از آن فولادی بیرون بیاید!
یا افراد دیگری که رجوی را «رهبری یکتاپرست» خواندند که از جانب خدا به بشریت هدیه شده است!
اما آنچه که نمود بارز این انقلاب بود و هر روز داشت برجسته تر از قبل می شد کیش شخصیت رجوی در بالاترین حد ممکن بود. که بلافاصله به شعار «ایران رجوی، رجوی ایران» منتهی گردید.
«ترکیب مسعود و مریم» جایگزین کلمه «مسعود» در مناسبات داخلی و بیرونی مجاهدین گردید و رجوی جایگاهی را برای خود رفم زد که میرفت تا او را به یک رهبر فرقه تمام عیار تبدیل کند.
بنحویکه مهدی ابریشمچی اعلام کرد: «مخالفت با مشیت مسعود، کفرآمیزتر از مخالفت با مشیت خداست»!
رجوی تشکیلات مجاهدین را در مسیری قرار داد که از آن لحظه به بعد همه چیز اعم از ایدئولوژی و دیانت ، سیاست و استراتژیکی در شخص خود او گره می خورد.
با شرکت در نشست های موسوم به «انقلاب ایدئولوژیک» متوجه شدم هدف این جلسات، تحمیل و جا انداختن مسعود رجوی بعنوان «رهبر عقیدتی» در ذهن کلیه اعضاء سازمان از بالا تا پایین است. ضمن اینکه دادن رده تشکیلاتی جدید برای اعضای سازمان نیز، منوط به عبور آنان از این انقلاب با کلید واژه بی آبرو ساختن خود، حتی به دروغ و ستایش از رجوی و قرار دادن وی در ردیف امامان معصوم می باشد.
بدین ترتیب بعد از ماهها برگزاری نشست، تقریبا اکثریت اعضایی که در نشست ها حضور داشتند از باصطلاح « انقلاب ایدئولوژیک » عبور کرده و یک قدم دیگر در تکمین از رجوی و سازمانی که دیگر به او متعلق بود، پیش رفتند. البته اعضای قدیمی تری هم بودند که تن به « انقلاب ایدئولوژیک » رجوی نداده و تشکیلات را ترک کردند.
بعد از انقلاب بود که سازماندهی ها در منطقه عوض شد افرادی به زیر رفتند و افرادی در رده بالاتری از تشکیلات قرار گرفتند. به یکی نیرو دادند و از یکی نیرو گرفتند و الی آخر.
ما نیز بعنوان نیروهای جدید در یگان آموزشی به همراه نیروهایی که قبلا وارد این پایگاه شده بودند به پایگاه تدین انتقال یافتیم، تا دوره آموزشی خود را در یگان ۱۰۰ نفره بگذرانیم.
آموزش کار با سلاح، رزم انفرادی، و اینکه چگونه به یک زندگی جمعی تن بدهیم، یادگیری مطالعه جمعی ، دیدن نوارهای آموزش های ایدئولوژیکی مشخص شده ، اینکه چه کتابهایی از سازمان را مطالعه کنیم، چگونه انتقاد پذیر باشیم، چگونه تمامی کارهای انجام شده در طی روز خود را دقیقه به دقیقه به صورت مکتوب گزارش دهیم، و در یک کلام ما یاد می گرفتیم چگونه از فرامین سازمانی حتی به غلط اطاعت کرده و به آن در تمامی ابعاد ممکن تن دهیم.
بعبارتی یاد می گرفتیم که هیچگونه حریم خصوصی حتی در ذهن و ضمیر خود نداشته و جای تمامی آن چیزی هایی را که برایمان ارزش مادی و معنوی داشتند حتی خانواده مان را دور ریخته و رهبری جدید سازمان را بجای آنها بنشانیم.
انتقال به پایگاه تدین و شروع آموزش ها
انتقال به پایگاه تدین و شروع آموزش ها – بعد از اتمام نشست های باصطلاح انقلاب ایدئولوژیک و اجبار افراد به تمکین از رهبری جدید مجاهدین – مسعود و مریم، تغییرات سازماندهی در کل پایگاه شروع گردید. مشخص بود این روند در تمامی پایگاههای سازمان اعم از خارج و عراق ادامه داشته است.
بدین ترتیب اعضای سازمان متناسب با وضعیتی که در این نشست ها داشته و میزان حل شدگی شان در آنچه که «انقلاب ایدئولوژیک » نامیده می شد در رده های تشکیلاتی جدید قرار می گرفتند.
بعبارت دقیق تر پایان نشست های موسوم به انقلاب ایدئولوژیک تولد شعار «ایران رجوی – رجوی ایران» بود. که در همان زمان مجاهدین در پایگاه تدین در یک مانور تبلیغاتی این شعار را با اعضای سازمان بر سینه کوه نوشته و عکس های آنرا نیز در نشریه «مجاهد» ارگان تبلیغی مجاهدین به چاپ رساندند.
مجاهدین مدعی بودند با این شعار اتحاد و همبستگی درونی مجاهدین بمراتب بالاتر می رود. رابطه نزدیکی بین رهبری سازمان و اعضای آن بلحاظ ایدئولوژیکی برقرار می گردد.
بدین ترتیب با این شعار صورت ظاهری دموکراسی در درون سازمان از بین رفت. و اطاعت از رهبری سازمان بعنوان به یک اصل خدشه ناپذیر در درون مناسبات سازمان تبدیل گردید که به هر عنوان و بهانه عدول از آن برای اعضای مجاهدین عواقبت سختی بهمراه داشت.
مجاهدین سعی کردند مخالفت یا موافقت با ترکیب جدید رهبری سازمان که در موضع یک رهبر عقیدتی و نه سیاسی عمل می کرد ، تبدیل به شاخصی برای انقلابی بودن و یا ضد انقلاب بودن اعضای سازمان در داخل تشکیلات و هم پیمانان سیاسی آنان در بیرون از تشکیلات شود.
مسلما این اقدام سازمان واکنش هایی را هم در درون مجاهدین و هم در بیرون از آن بهمراه داشت.
آثار این انقلاب در منطقه از جمله در پایگاه جلیلی بخوبی مشهود بود. که باعث جدایی تعداد زیادی از نیروها از تشکیلات مجاهدین گردید.
در بیرون از حصارهای مجاهدین نیز کیش شخصیتی که رجوی شروع کرده بود واکنش های زیادی را بدنبال داشت.
مجاهدین در دو سال اول تشکیل شورای باصطلاح مقاومت، زمانیکه که فکر می کردند انقلاب دوم حتمی است توجه بیشتری به بیرون از سازمان داشتند، و سعی کردند به اتحاد های فراگیر با سایر گروهها حول موضوعاتی مثل صلح ، دموکراسی و آزادی های سیاسی و . . . برسند.
گذشت زمان همه چیز را تغییر داد. سازمانی که در توهم سرنگونی انقلاب نوپای ۵۷ در عرض شش ماه بود! اکنون بعد از گذشت ۳ سال از اعلام جنگ مسلحانه در سال ۶۰ دریافته بود که از انقلاب دوم خبری نیست و تنها راه خلاصی، ملحق شدن به دستگاه جنگی صدام است تا شاید راهی به سرنگونی باز شود.
بنابراین سیاست نمایش دموکرسی و نگاه به بیرون جای خود را به روش نگاه به درون داد که دیسیپلین سازمانی در ظرف «انقلاب ایدئولوژیک» بدترین شکل ممکن آن بود.
فضای جدید بعد از «انقلاب ایدئولوژیک» بخوبی در سطح پایگاههای سازمان قابل حس بود. نصب عکس های مسعود و مریم در محل های عمومی از جمله؛ اتاق های کار، سالن های غذاخوری شده، آسایشگاهها و . . . ، ادای احترام به عکس مسعود و مریم و دادن شعار «ایران رجوی – رجوی ایران» در مراسم صبحگاه، از جمله این تغییرات بود. اگر بگویم جایگاهی که مسعود برای خودش و همسرش مریم تحت عنوان انقلاب ایدئولوژیک رقم زد بی اغراق چیزی از جایگاه امامان معصوم کم نداشت.
در فضای جدید بعد از انقلاب ایدئولوژیک بود که ما هم بعنوان نیروهای جدید الورود که از این نشست ها عبور کرده بودیم پس از مدت کوتاهی از پایگاه جلیلی به پایگاه تدین که در فاصله نیم ساعتی از این پایگاه قرار داشت انتقال داده شدیم.
در پایگاه تدین که در یک منطقه کوهستانی و بدور از هر آبادی و روستایی قرار داشت نیروهای آموزشی را جمع کرده بودند که تعداد آنها به ۱۰۰ نفر می رسید به همین دلیل نام آن دروه آموزشی را هنگ ۱۰۰ نفره گذاشتند. این دوره حدود دو ماهی طول کشید.
با توجه به تاسیساتی که این پایگاه در دل کوه در خود جای داده بود مشخص بود که میلیون ها دلار هزینه در بر داشته است. از سالن غذاخوری گرفته تا محل های استراحت و کار ، آشپزخانه، الزامات تمرین های نظامی و از همه مهمتر وجود ژنراتورهای قوی برق انجا را به یک شهر کوچک در دل کوهستان تبدیل کرده بود.
در این پایگاه شنود راه دور مجاهدین نیز مستقر بود. که علاوه بر فعالیت های اطلاعاتی در مناسبت های مختلف از طریق بیسیم های موجود در آن اقدام به فعالیت های تبلیغی و سر دادن شعار از طریق بی سیم می کردند.
تقریبا دو ماه طول کشید تا آموزش ها به پایان برسد. در طول این دوره هم کسانی بودند که بعد از چند روز حضور در هنگ آموزشی گم و گور می شدند. مشخص بود این افراد خواهان بازگشت بودند.
در این دوره نحوه استفاده از سلاح، رزم انفرادی ، استفاده از بمب های دستی که به نام فانوس شناخته می شدند و . . . آموزش داده می شد.
بعد از اتمام دوره آموزشی قرار بود افراد به پایگاههای مختلف تقسیم و فرستاده شوند.
شرایط در تابستان سال ۱۳۶۴ به گونه ای رقم خورد که این انتقال بلافاصله بعد از اتمام دوره آموزشی اتفاق نیفتاد.
در این سال بود که در اثر فشارهای شدید نیروهای دولتی عراق، به گروههای کردی، آتشبس بین دولت عراق و این گروهها فرو پاشید. این آغاز ارتباط جمهوری اسلامی با گروههای کرد عراقی و بهم خوردن رابطه بین مجاهدین و یکتی (اتحادیه میهنی کردستان عراق) بود.
متعاقب این اتفاقات، اتحادیه میهنی کردستان از مجاهدین خواست تا هر دو پایگاه تدین و جلیلی را تخلیه کنند. بدنبال آن رجوی یکم پیام برای اعضای سازمان فرستاد و اعلام کرد که یکتی به سمت جمهوری اسلامی ایران رفته و از ما خواسته است تا پایگاههایمان در مناطق آنها را خالی کنیم رجوی حرفش این بود که یکتی می خواهد بعد از خروج ما از منطقه نیروهای جمهوری اسلامی ایران را به ایندو پایگاه آورده تا با فیلمبرداری از آنها استفاده تبلیغاتی بکنند لذا تصمیم گرفتیم آنها را تخلیه و سپس منفجر کنیم. که اینکار هم صورت گرفت. ولی پیشاپیش نیروهای مستقر در آنها به پایگاه این گروه در شهر سلیمانیه به نام «جزی» انتقال داده شده بودند.
تحولات انجام شده نشان می داد که مجاهدین دیر یا زود باید مناطق کردی تحت تسلط بارزانی و طالبانی را در جاهای دیگر هم تخلیه کنند هرچند رابطه مجاهدین با بارزانی (حزب دموکرات کردستان عراق) همچنان خوب بوده و تا بعدها هم ادامه یافت.
بعد از گذشت چند روز و فروکش کردن تب اتفاقات افتاده ، من به همراه تنی چند به پایگاه مجاهدین موسوم به « منصوری » واقع در روستای کهریزه ( منطقه مرزی بین ایران و عراق، معروف به منطقه محرمه) انتقال یافتیم.
پایگاه منصوری در واقع یکی از پایگاههای عملیاتی و شناسایی مجاهدین در آن منطقه بود. در این پایگاه واحدهای عملیاتی و شناسایی در ترکیب های ۷ الی ۸ نفره شکل گرفته بودند که مسئولیت آنها نفوذ به خاک جمهوری اسلامی از مناطق کردی و انجام عملیات شناسایی و ایذایی بود.
حضور در این پایگاه نیز یک تجربه جدید بود. و نشان میداد که سازمان تا کجا در خدمت تمام عیار نیروهای نظامی و اطلاعاتی عراق بسر بوده و در راستای اهداف تاکتیکی و استراتژیکی این دولت گام بر می دارد.
اواخر بهار سال ۱۳۶۵ بود. حدود ۸ ماه از حضورم در این پایگاه می گذشت. ماموریت های چند روزه و حضور در روستاهای مرزی از جمله شهرستان سردشت که حزو مناطق تحت کنترل گروههای کرد ایرانی بودند، اصلی ترین کار واحدهای مستقر در این پایگاه را تشکیل میداد.
واقعه ای که در اواخر خرداد ماه سال ۱۳۶۵ رخ داد سازمان را متقاعد کرد که این پایگاه را نیز باید هرچه زودتر تخلیه و به مناطق عمق تر عقب نشینی کند.
روز ۲۴خرداد سال ۱۳۶۵ برابر با ۱۴ ژوئن ۱۹۸۶ جمهوری اسلامی ایران توسط ۶ فروند هواپیمای جنگنده اف۵، به پایگاه « منصوری » حمله کرد. در این حمله یک نفر آنهم به هنگام خنثی کردن بمب های ریخته شده کشته شد البته تخریب زیادی هم در پایگاه بوجود نیامد ولی همین عملیات کافی بود که سازمان این پایگاه را نیز تخلیه کند.
در همین سال دولت ایران مقدمات آشتی اتحادیه میهنی با حزب دموکرات کردستان را فراهم کرد. به این ترتیب هر دو گروه اصلی کرد از حمایت ایران برخوردار شدند. لذا شرایط بازهم برای حضور مجاهدین در مناطق کرد عراقی سخت تر شد.
نتیجه این تحولات انتقال نیروها از پایگاههای مرزی به پایگاههای مختلف سازمان در شهرهای عمق تر در خاک عراق بود. که من نیز به همراه تعدادی دیگر از نیروهای سازمان به پایگاهی در شهر رانیه منتقل شدم.
هدف رجوی از رفتن به بغداد در سال ۱۳۶۵ اجرای معاهده دیماه ۶۱ پاریس با عراق بود
هدف رجوی از رفتن به بغداد در سال ۱۳۶۵ اجرای معاهده دیماه ۶۱ پاریس با عراق بود – از حضورم در مقر رانیه که دارای یک محوطه با یک ساختمان نسبتا بزرگ در مرکز آن بود ، یکسالی می گذشت.
با مرور حرفهای مسئولین سازمان از محل استقرار اعضای مجاهدین در خاک عراق زمانیکه دانشجویی بیش در شهر استانبول نبودم و اینکه اعضای سازمان صرفا در یک منطقه بیابانی در حد فاصل مرز ایران و عراق مستقرند، با آنچه که علنا و با چشم خود طی یکسال اخیر دیده بودم تناقضاتی در ذهنم شکل می گرفت اینکه چرا آنچه که بهم گفته شده بود با آنچه که به چشم می دیدم همخوانی ندارد.
البته این تازه اول کار بود و من هنوز از وضعیت سازمان در شهرهای عمق عراق خبری نداشتم. و باصطلاح یک «رزمنده» ساده بودم. ولی تا همین جای قضیه هم، ارتباطات تنگاتنگ و هماهنگ شده سازمان با سیستم های اطلاعات (مخابرت) و استخبارات ارتش عراق که براحتی می توانستیم در هر نقطه از منطقه مرزی حضور داشته و تردد کنیم، خود گویای همه چیز بود.
توجیه سازمانی و اینکه این قدرت مجاهدین است که می تواند از کشوری مثل عراق در راستای مبارزه اش استفاده کامل را ببرد، در ترکیب با افکار باصطلاح انقلابی رسوب شده در ذهنم عملا باعث می شد براحتی از کنار همه این تناقضات بگذرم.
مسعود رجوی در ۱۷ خرداد ۱۳۶۵ با این بهانه که دولت فرانسه وی را اخراج کرده است به عراق آمد. ولی در حقیقت به دنبال امضای معاهدهای در پاریس با طارق عزیز در دیماه ۱۳۶۱ بود که صدام درخواست رجوی برای آمدن به عراق را در قبال حمایت های مالی و تسلیحاتی از مجاهدین را پذیرفت.
هنگام ورود رجوی به خاک عراق، «شورای ملی مقاومت» وابسته به مجاهدین در بیانهای از نشست ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۵ خود چنین نتیجهگیری کرد: که شورای ملی مقاومت این انتقال را امری لازم و آخرین گام برای عبور به خاک میهن ارزیابی می کند.
بدین ترتیب سازمان با انتقال مرکز فرماندهی خود در سال ۱۳۶۵ به عراق، رسماً به بخشی از ارتش متجاوز صدام تبدیل شد. شرایط جدید نشان می داد که تحولات زیادی با ورود سازمان به خاک عراق حال رخ دادن است.
اولین تغییرات، واگذاری قرارگاههای بیشتر به سازمان از سوی دولت عراق بود. که مهمترین آن قرارگاهی بود که در دل یکی از پادگان های پشتیبانی عراق در استان دیالی به مجاهدین اختصاص یافت.
بعبارت دقیق تر قرارگاه اشرف یا پادگان اشرف، اردوگاهی بود در شمال شهر عراقی خالص که در سال ۱۳۶۵ و پس از انتقال مرکز اصلی سازمان به عراق و با حمایت صدام حسین، تأسیس گردید.
این در شرایطی بود که سازمان همچنان از مقر خود در شهر رانیه عراق و برخی دیگر از پایگاههای خود در دیگر شهرهای استان سلیمانیه، واحد هایی را برای نفوذ و انجام عملیات به مناطق مرزی ایران اعزام می کرد. ضمن اینکه در مناطق مرزی این شهر واحد هایی را هم بعنوان تیم های استراق سمع و شنود دایر کرده بود. و قاچاقچیان اجیر شده ی سازمان نیز برای آوردن نیرو از داخل کشور فعال بودند.
اما اتفاقی که باعث شد سازمان مقر شهر رانیه و بدنبال آن تمامی پایگاههای خود در کردستان عراق را تخلیه کند حمله نیروهای «یکتی» (اتحادیه میهنی کردستان عراق) به یکی از واحدهای سازمان در روستای «پشت آشان» واقع در نوار مرزی از توابع شهر رانیه در استان سلیمانیه عراق بود.
در بعد از ظهر سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۶۵ حوالی ساعت ۳، یازده تن از افراد یکی از واحدهای نظامی سازمان که در حال انتقال یک تروریست به نام ایرج قصابی (مصباح) اهل ارومیه از پایگاه رانیه برای انجام عملیات انتحاری به استان آذربایجان غربی بودند، را هدف قرار داد.
این حمله که در روستای «پشت آشان» واقع در نوار مرزی (از توابع رانیه در استان سلیمانیه عراق) اتفاق افتاد به جز یک نفر تمامی افراد واحد انتقال در دم کشته شدند.
این درگیری و کشته شدن اعضای یک واحد عملیاتی سازمان به یک سرفصل در روابط مجاهدین با اتحادیه میهنی کردستان عراق تبدیل شد.
بدنبال این بود که سازمان تصمیم گرفت تمامی پایگاههای خود در استان سلیمانیه عراق را تخلیه و به شهرهای عمق عراق از جمله قرارگاه اشرف در نزدیکی شهر خالص، کرکوک و پایگاههایی در دیگر شهرهای عراق منتقل کند.
مشخص بود همکاری با صدام حسین، دیکتاتور منفور عراق تنها راه متصور برای رهبران مجاهدین بود که شاید آنان را در یک همکاری همه جانبه با صدام به پیروزی برساند.
از آنجا که عراق مرزهای زمینی طولانیای با ایران داشت، پس بهترین و آسانترین راه برای نفوذ عناصر سازمان به ایران به شمار میآمد؛ علاوه بر این، سازمان میتوانست با استفاده از کمکهای مالی و تسلیحاتی فراوان عراق، توان عملیاتی خود در برابر جمهوری اسلامی را تا حد زیادی افزایش دهد.
ناگفته پیداست که دولت عراق نیز به خوبی میدانست که میتواند با استفاده از عناصر و هواداران سازمان در ایران، اقدام به اجرای عملیاتهای خرابکارانه، کسب اطلاع از اوضاع داخلی ایران و ترور شخصیتهای تأثیرگذار کرده و در نهایت؛ اراده، پشتیبانی و مشارکت عمومی در جنگ را در بین ایرانیان تضعیف کند.
بنابراین نیاز دوجانبه مجاهدین و صدام بود که آنان را در خاک عراق در سال ۱۳۶۵ به هم پیوند داد.
در واقع استقرار مرکزیت سازمان در عراق و تلاش صدام برای بهرهبرداری مستقیم از قابلیتهای سازمان، مصادف با دورانی بود که توازن جنگ به نفع ایران تغییر کرده بود. بنابراین، حمایتهای بیدریغ صدام از اقدامات سازمان به خوبی در این چارچوب معنا پیدا می کرد.
بدین ترتیب حضور شخص رجوی در بغداد و تجمع نیروها در قرارگاههای جدید، و خلاصی از پراکندگی در برخی از شهرها و مناطق مرزی استان سلیمانیه، . . . و سرازیر شدن انواع و اقسام سلاح های جنگی و تجهیزات نظامی و استقراری به این قرارگاهها از سوی ارتش عراق، حاکی از ورود سازمان به یک فاز جدید از عملیات در طول مرز مشترک ایران و عراق در جبهه های شمالی بود.
از « نیروهای رهایی بخش » تا « ارتش آزادیبخش »
مجاهدین با این تحلیل که «سرنوشت جمهوری اسلامی با جنگ و سرکوب داخلی گره خورده است» و با توجه به تمایل نداشتن ابرقدرتها به پیروزی ایران، در نهایت این حکومت صدام است که برنده خواهد شد، به طور رسمی و علنی در کنار صدام قرار گرفت.
قسمت سیزدهم: از « نیروهای رهایی بخش » تا « ارتش آزادیبخش »: گفتم که با ورود رجوی به بغداد و بدنبال آن سرازیر شدن اعضای ساکن در پاریس و دیگر کشورهای اروپایی به عراق، فضای جدیدی در سازمان از جمله؛ تغییرات سازماندهی در سطح قرارگاههای نیرویی و ستادی، ایجاد قرارگاههای جدید در شهرهای عمق عراق، راه اندازی پروژه های ساختمان سازی و . . . را شاهد بوده ایم.
حضور رجوی در عراق بی ارتباط با شکست نیروهای ارتش صدام در جبهه های جنگ با نیروهای ایرانی نبود. چرا که چند ماه قبل از ورود رجوی به عراق، نیروهای ایرانی توانسته بودند در عملیات والفجر ۸ (شروع ۲۰ بهمن ۱۳۶۴)، و پس از ۷۵ روز نبرد شدید، شبه جزیرهٔ فاو در ۹۰ کیلومتری جنوب شرقی بصره را به تصرف خود در آورند.
با اجرای این عملیات که علاوه بر نمایاندن ناتوانی دفاعی عراق، نشاندهندهٔ توانمندیهای نیروهای ایرانی در امر تهاجم و پدافند بود، برتری نظامی عراق، از میان رفت و توازن نظامی به سود ایران تغییر یافت.
البته این پیروزی، موجبات افزایش فشارهای بینالمللی بر ایران و افزایش حمایتهای منطقهای از صدام را نیز فراهم ساخت .
در این میان مجاهدین میتوانست در قالب نیرویی کمکی، تا حدودی برطرفکنندهٔ ضعفهای نظامی عراق در آن مقطع باشد و از این دیدگاه نیز میتوان دلایل استقبال سردمداران بعثی از ورود و استقرار رجوی در عراق و حمایتهای مادی و نظامی صدام از تحرکات ضد ایرانی سازمان را مورد بررسی قرار داد.
البته پرواضح است که دستگاههای اطلاعاتی عراق، به خوبی از پیشینهٔ تاریخی و مبارزات سازمان با حکومت پهلوی، توان تشکیلاتی، تجربهٔ رزمی و همچنین فراوانی تعداد اعضای فعال سازمان (در مقایسه با دیگر گروههای مخالف ایرانی) آگاهی داشتند و بر همین اساس، صدام سازمان را مهرهای قابل اعتماد و کارآمد برای دستیابی به اهداف ماشین جنگی خود میپنداشت.
رهبری مجاهدین هدف عمل سیاسی خود را دستیابی به قدرت میدانست و آن را به هیچ حکم اخلاقی مشروط نمی کرد، در نتیجه به کار بردن هر ابرازی در سیاست از جمله همکاری با دشمن مردم ایران را برای پیشبرد اهداف خود مجاز میشمارد.
بنابراین مجاهدین با این تحلیل که «سرنوشت جمهوری اسلامی با جنگ و سرکوب داخلی گره خورده است» و با توجه به تمایل نداشتن ابرقدرتها به پیروزی ایران، در نهایت این حکومت صدام است که برنده خواهد شد، به طور رسمی و علنی در کنار صدام قرار گرفت.
آغاز عملیات گردانی که تکامل یافته جنگ های چریکی و پارتیزانی نام گذاری شده بود تحت عنوان «عملیات رهایی بخش» از آذر ماه ۱۳۶۵ پا گرفت.
بدین ترتیب سازمان وارد یک فاز جدید با یک استراتژی جدید شد که برای تحقق آن، سیل آموزش های نظامی، کمک های مادی و تسلیحاتی به سمت سازمان از سوی ارتش عراق سرازیر گردید.
بتدریج لباس های متحد الشکل نیز جایگزین لباس های شخصی اعضای سازمان در قرارگاههای آن از جمله اشرف گردید.
از آن مقطع به بعد بود که سازمان در اطلاعیه های عملیاتی خود در قالب گردان های نظامی تازه تاسیس از عنوان عملیات «نیروهای رهایی بخش» نام برد.
نیروهای نظامی سازمان سلسله عملیاتی را در طول نوار مرزی ایران با حمایت و پشتیبانی ارتش عراق علیه نیروهای ایران در مناطقی مانند سردشت، دهلران، مریوان، سرپل ذهاب، جنوب بانه و ارتفاعات کرمانشاه اجرا کردند.
در این عملیات تلفات جانی و تسلیحاتی فراوانی به برخی یگانها و پایگاههای پراکندهٔ نیروهای نظامی ایران وارد شد. بر اساس آمار، این عملیاتها برای سازمان یک موفقیت محسوب میشد و با طراحی و خواست ارتش عراق و در قالب برنامههای جنگی حکومت صدام سیر صعودی داشت.
بدین ترتیب رجوی سرمست از پیروزی های نظامی خود در ۳۰ خرداد ۱۳۶۶ تشکیل «ارتش آزادیبخش ملی» را اعلام کرد.
رجوی با اتخاذ استراتژی جنگ جبههیی یا باصطلاح آزادیبخش درصدد بود تا ضمن کسب حمایت خارجی و استفاده از فرصت جنگ ایران و عراق، زمینههای دستیابی سریع خود به قدرت در ایران را فراهم کند.
غافل از اینکه چنین استراتژی که در خاک و با سلاح و تجهیزات و تحت سیاست های دولت عراق و فرماندهی ارتش این کشور و بعبارتی دقیق تر در شکاف جنگ ایران و عراق پیش برده می شد هرگز نمی توانست به نتایج مورد دلخواه رهبران مجاهدین که عمیقا متاثر از اعتقادات رهبران مجاهدین به ماکیاولیسم بر می آمد، ختم گردد.
تشکیل باصطلاح «ارتش آزادیبخش ملی» تغییرات سازندهی جدیدی را نیز می طلبید. که عملیات نه در قالب «نیروهای رهایی بخش» بلکه باید در قالب «ارتش آزادیبخش انجام می گرفت. که اولین نمود آن بازهم تغییرات سازماندهی و اینبار از قالب «گردانهای عملیاتی» به «تیپ های رزمی» بود.
ارتقاء عملیات به این سطح از رزم ، در قالب ارتش کلاسیک، اتاق جنگ و فرماندهی مشترک فرماندهان عراقی با مسئولین سازمان از جمله شخص رجوی را می طلبید.
قرارگاه اشرف که در حلقه نظامیان عراقی حفاظت می شد وارد فاز جدیدی از تدارک عملیات در قالب ارتش آزادیبخش شد. سازماندهی نیروها در قالب تیپ های رزمی انجام و یگانها وارد تمرینات نظامی در گوشه و کنار قرارگاه اشرف و در میدان های تیر اختصاص یافته از سوی ارتش عراق شدند.
حضور افسران ستادی و میدانی ارتش عراق در قرارگاه اشرف جدیت رجوی و سرمایه گذاری تمام عیار صدام برای بهره گیری ماکزیمم از توان مجاهدین در جنگ با مردم ایران را نشان میداد.
عملیات «آفتاب» که پشتیبانی توپخانه ای، هوانیروز ، هوایی؛ و نیرویی و البته فرماندهی ارتش عراق را بدنبال خود داشت در تاریخ هشتم فروردین ۱۳۶۷ در جبهه شوش بر علیه لشگر ۷۷ خراسان انجام گرفت که منجر به اسارت تعدادی از نیروهای ایرانی و انتقال آنان به خاک عراق گردید. ضمن اینکه به نیروهای سازمان و ارتش عراق نیز تلفات قابل توجهی وارد گردید.
عملیات «آفتاب» اولین عملیاتی بود که سازمان از زنان نیز بطور گسترده استفاده کرد که وجه دیگری از خوی وحشی و تروریستی مجاهدین را به نمایش گذاشت.
لازم به توضیح است که قبل از شروع عملیات «آفتاب »، شنود بی سیمی سازمان نیز در منطقه ای امن در این جبهه فعال بوده که با رصد و استراق سمع مکالمات بی سیمی نیروهای ایرانی مستقر در منطقه اخبار و اطلاعات بدست آمده به مقر فرماندهی مشترک سازمان و ارتش عراق که رجوی شخصا در آن مستقر بود منتقل می گردید.
بدنیال عملیات آفتاب که انبوهی از امکانات رفاهی، نظامی و تجهیزاتی به سوی قرارگاه اشرف و سایر قرارگاههای مجاهدین سرازیر شده بود، رهبران مجاهدین را به فکر عملیات دیگری انداخت.
سه ماه پس از عملیات آفتاب که مجاهدین را در موقعیت سیاسی و تبلیغاتی مناسبی قرار داده بود در ۲۸ خرداد ۱۳۶۷، مجاهدین وارد عملیاتی با نام «چلچراغ» شدند
قبل از آغاز عملیات مشترک مجاهدین و ارتش عراق که در تبلیغات رسانه ای سازمان صرفا از نیروهای مجاهدین نام برده می شد، ارتش عراق اقدام به آتشباری سنگین توپخانه ای بر روی محورهای عملیاتی منطقه کرد. عملیات تیپ های زرهی عراقی همراه با نیروهای پیاده مجاهدین نهایتا منجر به شکست نیروهای ایرانی گردید و آنها توانستند در سحرگاه روز بعد وارد شهر مهران بشوند.
رهبران مجاهدین سرمست از پیروزی شعار «امروز مهران فردا تهران» را سر دادند.
انجام ایندو عملیات باعث افزایش خشم و نفرت مردم ایران از مجاهدین گردید. ضمن اینکه بسیاری از گروههای سیاسی، همکاری خود با این سازمان را قطع و از آن دوری کردند. تا از ننگی که مجاهدین با کشتار سربازان و نظامیان ایرانی به جان خریده بوند دامن آنها را نگیرد.
اما علیرغم نفرتی که از عملیات سازمان هم در بین مردم ایران و هم از سوی گروههای سیاسی بوجود آمده بود ، مجاهدین همچنان تحت امر ارتش عراق به کشتن سربازان ایرانی در جبهه های جنگ مشغول بودند. ولی غافل از اینکه شرایط غافلگیر کننده ای در پیش است.
آتش بس جنگ ایران و عراق و عملیات موسوم به «فروغ جاویدان»
رجوی هرگز به نیروهای خود که قرار بود تا چند روز آینده آنان را به قتلگاه خطاهای راهبردی خود روانه کند توضیح نداد که چگونه از نقطه مرزی تا قلب تهران خواهد تاخت؟ رجوی می گفت «کافی است شما از مرز رد بشوید نیروهای شما در آن طرف مرز که همان خلق قهرمان ایران باشد منتظر شماست!» رجوی نه یک فرمانده نظامی بلکه یک احمق تمام عیار بود.
قسمت چهاردهم: آتش بس جنگ ایران و عراق و عملیات موسوم به «فروغ جاویدان» : رجوی از اینکه عملیات موسوم به «چلچراغ » که با پشتیبانی توپخانه ای، لجستیکی و از همه مهمتر فرماندهی افسران ستادی عراق با موفقیت انجام گرفته شده بود، خوشحال بود.
رجوی در نشستی که چند روز قبل از انجام عملیات در خرداد ماه سال ۱۳۶۷ در قرارگاه اشرف برگزار شد گفته بود که «این عملیات از نظر کمی و کیفی نسبت به عملیات آفتاب کاملا متفاوت است».
رجوی برای بهره برداری های سیاسی به عمد تعدادی از زنان در حالیکه بر روی نفربر های زرهی نشسته بودند را وارد شهر مهران کرد. و شعار «امروز مهران فردا تهران» را سر داد.
ضمن اینکه حضور تعدادی از خبرنگاران رسانههای خارجی، برای بازدید از باصطلاح پیشرویهای مجاهدین که صحنه سازیهای آن از جمله دور کردن نیروهای عراقی از مهران و . . . بخوبی صورت گرفته بود، پازل رهبر مجاهدین را برای بالا بردن موقعیت خود در چشم صدام و حامیان غربی اش را تکمیل کرد.
قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت که در ٢۹ تیر ۱۳۶۶، برای پایان دادن به جنگ ایران و عراق صادر شده بود، در همان ایام از سوی عراق پذیرفته شد. ولی ایران به آن پاسخی نداد.
اما دیری پائید قبول قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران در ۲۹ تیر ۱۳۶۷، یعنی دو روز مانده به سالروز صدور آن (۲۷ تیر ۱۳۶۶) ، همچون پتکی بر سر مجاهدین فرود آمد و تمامی رشته های رجوی را پنبه کرد.
سیل ویرانگری که تمام استراتژی های رنگارنگ رهبری مجاهدین را یکجا کَند و با خود برد. و آینده تیره و تاری را در چشم انداز مجاهدین قرار داد.
رجوی که تا دیروز می گفت ایران توان و جرات صلح را ندارد و روی دو پایه جنگ و سرکوب راه می رود اکنون این رهبری مجاهدین بود که برای شکست استراتژی «ارتش آزادیبشخش» خود بدنبال راه چاره بود.
رجوی مثل مار زخم خورده بدنبال راهی برای خروج از این بن بست بود.
التماس و زاری به فرماندهان ارتش و منتظر ماندن چند روزه پشت اتاق صدام حسین برای ملاقات نهایتا برای حمله رجوی کارساز شد و رجوی اجازه ماجراجویی جدیدی را در مرزهای کشورمان را از صدام گرفت.
تحلیل رجوی این بود که جمهوری اسلامی ایران به این دلیل قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت که در ضعیف ترین نقطه خود قرار داشت. سپس نتجیه گیر کرد که او اینبار هم می تواند همانند عملیات «چلچراغ» و با پشتیبانی توپخانه ای و هوایی ارتش عراق در عمق خاک ایران پیش برود و تهران را ۴۸ ساعته فتح کند!
او در جلسه توجیهی نیروها در چند روز قبل از حمله هرگز همانند یک فرمانده نظامی طرح حمله خود را ارائه نداد. و صرفا با اشاره به نقشه ایران تهران را بعنوان هدف نشانه رفت.
رجوی هرگز به نیروهای خود که قرار بود تا چند روز آینده آنان را به قتلگاه خطاهای راهبردی خود روانه کند توضیح نداد که چگونه از نقطه مرزی تا قلب تهران خواهد تاخت؟ رجوی می گفت «کافی است شما از مرز رد بشوید نیروهای شما در آن طرف مرز که همان خلق قهرمان ایران باشد منتظر شماست!» رجوی نه یک فرمانده نظامی بلکه یک احمق تمام عیار بود.
او راست می گفت مردم استان های مرز نشین منتظر مجاهدین بودند البته نه برای استقبال بلکه برای انتقام گیری از سالیان خیانت و کشتن سربازان ایرانی در همراهی نیروهای صدام.
اشتیاق رجوی برای کسب قدرت در ایران به هر قیمت و رذالت، پایانی نداشت. او بخوبی می دانست که پنجره ماجراجویی های او در قالب باصطلاح «ارتش آزادیبخش» با سلاح و خاک صدام در حال بسته شدن است و ستاره بخت او نیز در حال افول.
رجوی همانند یک قمارباز در حال باختن بود. او در باتلاقی گیر کرده بود که نه راه پیش داشت و نه راه پس.
عملیات «فروغ جاویدان» آخرین حماقت نظامی رجوی محسوب می شد. حماقتی که نتیجه آن برای یک نیروی پیاده پیشاپیش مشخص بود.
فراخوان هواداران سازمان از کشورهای مختلف و سرازیر کردن آنان به عراق با انواع فریب و نیرنگ، از مهمترین اولویت های مجاهدین محسوب میشد.
تخلیه زرهی های کهنه و از رده خارج شده عراقی به قرارگاه اشرف جهت تعمیر و ترکیب آنها با وانت بارهای شخصی خریداری شده از بازار بغداد که بر روی آنها تیربارهای سبک و سنگین نصب شده بود، فهم و شعور پائین فرماندهی و نظامی گری رجوی را از یک سو و اوج درماندگی و فلاکت سیاسی و استراتژیک او را از سوی دیگر نشان میداد.
نیروها شب و روز در حال آماده سازی ابزار و ادوات جنگی بودند. رجوی برای پیروزی آنقدر عجله داشت که در سایه استراتژی معیوبش برای نیروهایی هم که از خارج آمده بودند هیچ آموزشی داده نشد. تا بگفته «فرمانده ارتش آزادیبخش در صحنه رزم با کارکرد سلاح آشنا شوند.»!
در سوم مرداد ۱۳۶۷ عملیات مجاهدین با پشتیبانی وسیع هوایی و توپخانه ای عراق تحت نام «فروغ جاویدان» در حالی از جبهه قصرشیرین شروع شد که یگانهای خط شکن پیشاپیش مسیر قصرشرین به سمت اسلام آباد را در پیش گرفته بودند.
تار و مار شدن نیروهای سازمان در تنگه چهارزبر و شکست فضاحت بار مجاهدین با ۱۴۰۰ کشته و انبوهی مجروح و مفقود حاصل ماجراجویی های رجوی با سلاح و خاک دشمن بود.
اما آنچه که گفتنی است اینکه: قبول قطعنامه ۵۹۸ در ۱۰ بند از سوی ایران یک سرفصل تاریخی محسوب می شود که هرگز در استراتژی های خود ساخته رجوی جایی نداشت. و ثابت کرد که مجاهدین محصول جنگ ایران و عراق هستند که با بسته شدن این شکاف عمر سیاسی آنان نیز رو به پایان است. هرچند این گروه در حصارهای قرارگاه اشرف برای چند صباح دیگر به حیات فیزیکی خود ادامه داد.
اجرای بند ۶ قطعنامه، که از دبیرکل سازمان ملل متحد درخواست می کرد تا در مشورت با ایران و عراق، مسئله ارجاع تحقیق دربارهٔ مسئولیت منازعه به هیئت بیطرفی را بررسی کنند و هرچه زودتر به شورای امنیت گزارش دهند.
در همین رابطه یک هیئت بلژیکی انتخاب و مسئول شد که متجاوز جنگ را شناسایی و به دبیرکل سازمان ملل متحد معرفی نماید. این هیئت در نهایت در ۱۸ آذر ۱۳۷۰ مصادف با ۹ دسامبر۱۹۹۱ میلادی، طی گزارشی به دبیرکل وقت سازمان ملل متحد عراق را به عنوان متجاوز جنگ معرفی کرد. دبیرکل وقت سازمان ملل متحد نیز این گزارش را طی یک جلسه رسمی به شورای امنیت تقدیم کرد.
بدین ترتیب یک رسوایی دیگر دامن گیر سران خودفروخته مجاهدین گردید که حضورشان در خاک عراق را به این بهانه که این جمهوری اسلامی ایران بود که با دخالت در امور داخلی عراق با هدف صدور انقلاب اسلامی آغازگر جنگ شده اند، توجیه می کردند.
پایان جنگ و شرایط جدید بوجود آمده در روابط دو کشور ایران و عراق و بسته شدن راه عملیات مجاهدین از یک سو و زمین گیر شدن لشگر شکست خورده رجوی در قرارگاه اشرف از سوی دیگر رجوی را به فکر راه چاره دیگری انداخت.
رجوی هرگز خود را مسئول شکست ماجراجویی «فروغ جاویدان» ندانست. بلکه برعکس تلاش کرد با سفسطه در مقولات سیاسی و ایدئولوژیک، نیروها را مسئول این شکست فضاحت بار قلمداد کند. تا خوابی را که برای نیروهای زهوار در رفته خود دیده بود را تعبیر کند.
اگر رجوی تا الان تعداد قابل توجهی از اعضای مجاهدین را در میدان عملیات به کشتن داده بود، حال نوبت بقیه نیروها بود که روحشان توسط رجوی به بند کشیده شود.
وصف حال لشگر شکست خورده رجوی بعد از عملیات «فروغ جاویدان»
سه روز نبرد و نهایتا زمین گیر شدن در جاده اسلام آباد به سوی تنگه چهار زبر ، که به کشته شدن ۱۴۰۰ نفر و زخمی و مفقود شدن تعداد زیادی دیگر و از بین رفتن انبوه تجهیزات نظامی منجر شد حاصل ماجراجویی و حماقت شخص مسعود رجوی در عملیات موسوم به فروغ جاویدان بود. رجوی می خواست از دیواری بالا برود که هرگز در قد و قواره او نبود.
یادآوری صحنه های کشته شدن انبوه زن و مرد در کامیون های نظامی در جاده اسلام آباد به سمت کرمانشاه که حتی فرصت خروج از آنها را نیز پیدا نکردند واقعا تلخ و دردناک است.
رجوی اعضای سازمان را به این باور رسانده بود که آنها بدون هرگونه مانعی سه روزه در تهران خواهند بود. به همین دلیل هم برای همه اعضای سازمان زمانیکه در قرارگاه اشرف در حال آماده سازی برای عملیات بودند توصیه شده بود که لباس شهر بهمراه داشته باشند تا به محض رسیدن به تهران آنها را بپوشند!!!
در صبحگاه روز دوم عملیات در حالیکه هنوز هوا تاریک بود و نیروهای سازمان در جاده اسلام آباد به سمت کرمانشاه در انتظار خط شکنی یگانها در تنگه چهار زبر در کامیون ها به انتظار نشسته بودند، حمله نیروهای ایرانی و شلیک موشک های آر پی جی از دو طرف جاده شروع شد. بنحویکه این حمله فرماندهان رجوی در صحنه را غافلگیر کرده و آنان را به وحشت انداخت.
صدای ضجه و ناله و فریاد کسانی که در داخل کامیون ها در حال سوختن بودند از هر طرف به گوش می رسید. در همین حال تعداد اندکی هم برای مصون ماندن از ترکش موشک ها و گلوله نیروهای ایرانی در حال فرار به کوههای اطراف بودند.
با روشن شدن هوا وحشت در چهره فرماندهان و افراد باقیمانده بیش از هر زمان دیگری هویدا بود. در پشت کامیون های سوخته شده که هنوز آتش در حال زبانه کشیدن بود، تنها اسکلتی از نفرات به حالت نشسته که بشدت سوخته شده بودند دیده می شد بنحویکه تشخیص اینکه آنها زن هستند و یا مرد را غیر ممکن می ساخت.
با روشن شدن بیشتر هوا که بمباران سه راهی اسلام آباد توسط هواپیماهای ایرانی را به همراه داشت بر تعداد تلفات سازمان و وحشت نیروهای باقیمانده به محاصره شدن توسط نیروهای سپاه و بسیج بیش از پیش می افزود.
آنان روحیه جنگ نداشتند و حتی افراد بیش از اینکه دستور عقب نشینی داده شود در مقابل نیروهای ایرانی در حال فرار به سمت خاک عراق بودند.
زمان بسرعت می گذشت و هر لحظه بر تلفات کاروان گردشگری رجوی افزوده می شد. رجوی که خود را برای ورود به تهران و استقرار در «ستاد علوی» آماده می کرد! حال باید برای جلوگیری از کشتار بیشتر اعضاء و فرماندهانش فرمان عقب نشینی را صادر می کرد.
لشگر پیاده و وانت سوار رجوی که اکنون می بایست در دروازه های تهران می بود به سمت خانقین در حال فرار بودند.
قلعه موسوم به پایگاه «حیدری» در خانقین عراق که توسط ارتش این کشور به مجاهدین اختصاص داده شده بود، محل اسکان لشگر شکست خورده رجوی بود. وضعیت این پایگاه و اینکه دیده می شد نیروها در هر گوشه ای از آن از فرط خستگی با آن وضعیت فلاکت بارشان افتاده و به خواب رفته بودند واقعا تماشایی بود.
و این سوال را در ذهن کنجکاو من بی پاسخ می گذاشت؛ آیا رجوی با این نیروها می خواست تهران را فتح کند؟
خیلی ها بهنگام عقب نشینی در کوههای اطراف گم شدند و هرگز پایشان مجددا به خاک عراق نرسید. خیلی ها هم بعد از چندین روز آوارگی در کوه و بیابان توانستند وارد خاک عراق شده و خود را به نیروهای عراقی معرفی کنند.
نهایت امر اینکه کسانی هم که فرصت حضور مجدد در قرارگاه اشرف را یافته بودند، لشگر شکست خورده ای بودند که برای اولین بار با واقعیت های سرسخت بیرون از حصارهای قرارگاه اشرف ربرو می شدند. واقعیت هایی که با توهمات رجوی سالهای نوری فاصله داشت و آنان را به این فکر وا می داشت که دیگر قرارگاه اشرف و تشکیلات مجاهدین جای ماندن نیست.
رجوی بخوبی وضعیت نیروهایی که زنده به قرارگاه اشرف بازگشته بودند را با لفظ «کمرهای خمیده» توصیف کرد که اگر کاری نکند دیگر کسی در مجاهدین باقی نخواهد ماند.
رجوی نیاز به ابزاری داشت که شکست ماجراجویی نظامی او را به گردن نیروها انداخته تا اعضای باقیمانده را وادار به تمکین بیشتر از تشکیلات کند.
از بعد عملیات «فروغ جاویدان» تا مهر سال
۱۳۶۸– پایان نشست های ۵ روزه «تنگه و توحید» آغاز یک سری تغییرات جدید در درون تشکیلات بود. سازمانی که در سایه حماقت رجوی صدها کشته و مفقود داده بود هیچ چشم اندازی روشنی در آینده این گروه دیده نمی شد. اما در مقابل، توهمات و رویا پردازی های باصطلاح استراتژیک رجوی پایانی نداشت.
عملیات فروغ ضربه سنگینی بر پیکره سازمان وارد آورد و تعداد زیادی از فرماندهان و مسئولین قدیمی در این عملیات کشته شدند و اغلب نیروهای پائین هم نفرات جدیدی بودند که یا در بسیج نیرویی قبل از عملیات از خارج آمده بودند و یا کسانی بودند که در طی عملیات مختلف مستقیم اسیر سازمان شده و بعدا به ارتش رجوی برحسب اجبارات پیوسته بودند. و یا اسیر جنگی بودند که آنها هم بر حسب اجبار و شرایط سخت اردوگانهای صدام حسین به قرارگاه اشرف آمده بودند که وضعیت وفق الذکربیش از گذشته بر مشکلات رجوی می افزود.
طی چند ماهی که از عملیات فروغ جاویدان می گذشت ، طبیعی بود که در یک چنین ارتش مختلط آن هم بدون عملیات و مأموریت نظامی ، مسائل عاطفی تشدید شود. به ویژه این که افراد متأهل هر هفته به خانه هایشان می رفتند و نفرات مجرد که تعداد بیشتری از نیروهای بدنه سازمان را تشکیل می دادند در مقرها باقی می ماندند . نفرات مجرد، اصلی ترین مشکل شان همین تجرد آنها بود و درخواست های ازدواج زیادی برای مسئولین می نوشتند ولی تشکیلات راه کاری برای این همه درخواست نداشت . چرا که تعداد زنان در تشکیلات خیلی کم بود.
سازمان تلاش کرده بود در همان چند ماه بعد از عملیات فروغ ازدواج های زیادی را راه اندازی کند که اغلب آنها هم نفراتی را شامل می شد که همسران شان در عملیات فروغ کشته شده بودند و بیشتر در سطح مسئولین بودند.
متعاقب این مشکلات و درخواست های مکرر برای ازدواج، بعد از شکست عملیات فروغ، مسعود رجوی شخصا در نشست عمومی اعلام کرد: اگر کسی دختر عمو یا دختر خاله دارد و یا هر کسی را که در داخل ایران می شناسد و تمایل دارد با او ازدواج کند به سازمان بگوید تا در جهت آوردن آنها اقدام شود.
این ترفند رجوی نه از سر دلسوزی به نیروهای مجرد داخل تشکیلات، بلکه اوج فریبکاری وی بود تا در مقطعی که سازمان انبوهی کشته داده و کسی هم از داخل کشور به این فرقه نمی پیوست با این ترفند صاحب نیرو شود.
معمولا در سازمان رسم بر این بود که بعد از هر سرفصلی یکسری تغییرات سازماندهی صورت بگیرد. البته قبل از هرگونه ضرورت کاری ، ضرورت تشکیلاتی بود که تغییرات سازماندهی را اجتناب ناپذیر می کرد. چرا که اصل بر این بود از یک سو نباید گذاشت شرایط برای نیروها یکنواخت شود. و از سوی دیگر وقتی زمان زیادی نیروها در کنار هم قرار می گرفتند باهم دوست شده و بین آنان ایجاد صمیمت می شد و این هم یک زنگ خطر برای سران مجاهدین بود.
مجموعه مسائل فوق الذکر روی هم رفته شرایط بغرنجی را بوجود آورده بود که سازمان می بایستی برای تمامی آنها راه حل های مناسبی می یافت.
بنابراین کل تشکیلات وارد یک سری تغییرات سازماندهی شد. تا آن زمان سازماندهی نیروها به شکل گردان و تیپ های رزمی بود که به «لشگرهای رزمی» در شکل و نه در محتوای تغییر سازماندهی داد.
فوت آیت اله خمینی رهبر انقلاب ایران در تاریخ 14 خرداد سال ۶۸ ، خبری بود که باعث شد سازمان علاوه بر اعلام آماده باش به کلیه نیروهای خود در عراق ، اکثریت نیروهای خود در کشورهای دیگر را به عراق فرا بخواند تا بار دیگر شانس خود را در عملیات دیگری تحت نام فروغ جاویدان ۲ آزمایش کند.
سازمان در تحلیل هایش حساب زیادی بر فوت آیت الله خمینی باز کرده بود. چرا که رجوی بعد از عملیات فروغ مترصد چنین فرصتی بود تا شرایط هجوم به مرزهای ایران بار دیگر مهیا شود.
در همین رابطه نیروها را هم برای مدتی مثل سال ۱۳۶۷ و مقطع عملیات فروغ وارد یکسری آموزش های زرهی مانند؛ رانندگی نفربر بی ام پی وان و تانک های تی ۵۵ و سایر آموزش ها کرد.
رجوی بصورت پنهان سراغ صدام حسین رفت تا از او برای ماجراجویی و لشگر کشی تازه اش اجازه بگیرد ولی صدام هرگز چنین اجازه ای را به وی نداد.
چرا که اینبار با دفعه قبل یک تفاوت کیفی داشت. از یک سو قرارداد آتش بس بین ایران و عراق بود و یک سالی بود که از جنگ می گذشت و خیلی چیزها تغییر کرده بود و از سوی دیگر توان رزمی محدود مجاهدین بود که از نظر صدام اساسا به ریسکش نمی ارزید.
ضمن اینکه صدام رویای یک ماجراجویی جدید هم در سر می پروراند و آن حمله به کشور کوچک نفت خیز کویت بود.
رجوی که بشدت از جواب منفی صدام حسین سرخورده شده بود لذا سعی کرد این حقارت تلخ را در درون تشکیلات به گونه دیگری نشان دهد. اگر در فروغ جاویدان این نیروها بودند که بدلیل فکر کردن به همسر و شوهر و فرزندانشان باعث شکست رجوی شدند، اینبار هم بدلیل عدم آمادگی رزمی باعث منتفی شدن عملیات گردید!!!
رجوی در نشست های عمومی نیز همین دلیل را مطرح کرد تا کسی فکر نکند که تمامی اختیارات ما دست عراق است بلکه اوست که تصمیم گیرنده اصلی صحنه است . رجوی در نشست ها طوری صحبت میکرد که گویا هیچ مشکلی بلحاظ عملیات وجود ندارد و تنها مانع عملیات عدم آمادگی نیروهای سازمان است.
بنابراین رجوی با فریبکاری تمام گفت: «مریم اجازه عملیات را نداد و گفت شماها آماده نیستید پس بروید آمادگی عملیاتی کسب کنید و . . . »
نفراتی که از خارج از کشور آمده بودند بعلاوه نفرات ستادی بطور فشرده وارد آموزش های مختلف زرهی درقرارگاه اشرف شدند. ولی پس از مدت کوتاهی این آموزش ها نیز برچیده شد و همه مجددا همه به سرکارهای خود در کشورهای مختلف و ستادها بازگشتند.
متوقف شدن هرگونه عملیات و اجازه نداشتن رجوی برای ماجراجویی های جدید در مرزهای ایران و عراق، او را بر آن داشت تا در دورنمای تاریک و مبهم استراتژی «جنگ آزادیبخش نوین» از یک سو و مشکلات جنسی اعضای مجرد ، و سایر مشکلات تشکیلاتی بویژه نبود عملیات از سوی دیگر برای مدتی دیگر نیروها را در پهنه های دیگری به خودشان مشغول کند.
بدین ترتیب در راستای حل چنین تضادی بود که رجوی در ۲۶ مهر سال ۶۸ مرحله جدیدی از «انقلاب ایدئولوژیک» درون مجاهدین را مطرح نمود و طی فرمانی مریم عضدانلو که پیشتر «همردیف» مسعود رجوی شناخته می شد را به سمت مسئولی اولی سازمان بگمارد.
– با بسته شدن مرزها و نبود عملیات یک نوع بلاتکلیفی را بر اعضای مجاهدین حاکم کرد و باعث شد ارتش رجوی به یک دور تسلسل از روزمرگی افتاده و روحیه پاسیو و سردرگمی شدیدی بر اعضای این گروه حاکم گردد.
باید اذعان کرد که پیش زمنیه ها و اجباراتی وجود داشت تا رجوی را متقاعد کند که در سال ۱۳۶۸ مرحله سوم «انقلاب ایدئولوژیک» (*) خود در سازمان را به مرحله اجرا دربیاورد. از مهمترین این اجبارات می توان به عوامل زیر اشاره کرد.
۱ – در مقطع فوت آیت اله خمینی رهبر انقلاب ایران در ۱۴ خرداد سال ، صدام حسین علیرغم تلاش های رجوی اجازه ماجراجویی جدیدی را بوی نداد و پس از مدتی کوتاهی تب عملیات نیز در ارتش آزادیبخش رجوی فروکش کرد.
۲ – بعد از شکست عملیات فروغ جاویدان عده ای از نیروها شروع به ریزش نمودند، از یک طرف کسانی که از خارج کشور برای مدت شش ماه تا یکسال به عراق آمده بودند و حال خواهان بازگشت بودند، از سوی دیگر کسانی که چشم انداز عملیاتی را نمی دیدند و ماندن خود را بیهوده می دانستند، و از طرفی هم کسانی که مجرد بوده و نمی توانستند شرایط حاضر را برای مدتی طولانی تحمل نمایند .
۳ – رجوی برای رفع کمبود نیرویی خود، در زد و بند با اطلاعات و ارتش عراق، تعداد زیادی از اسیران جنگ ایران و عراق را به بهانه رسیدگی های بهداشی و صنفی به قرارگاه اشرف آورد.
از ابتدا هم مشخص بود که بسیاری از این سربازان به خاطر شرایط بد اردوگاههای عراق و خلاص شدن از شکنجه های بی رحمانه ارتش عراق به اشرف آمده اند، کما اینکه پس از مدت کوتاهی تعدادی از آنها شرایط تشکیلات را تحمل نکرده و مجددا به اردوگاه بازگشتند.
بنابراین مجموعه ای از عوامل مختلف دست به دست هم دادند تا رجوی حرکت دیگری را آغاز کند.
رجوی نیاز به بحرانی داشت که همه مشکلات تشکیلاتی سازمان وی را تحت الشعاع خود قرار دهد. از یک طرف باید شکست در فروغ جاویدان را توجیه می کرد، از سویی دیگر مسئله ای به نام خانواده را باید حل می کرد و به انبوه اعضای مجرد چاره ای می اندیشید و از سویی دیگر به بحث آنچه که آنرا «سرنگونی» می نامید و هنوز محقق نشده بود، پاسخ می داد.
در ۲۶ مهر ماه سال ۱۳۶۸ بدون هیچ توضیحی در تمامی بخشهای ارتش نواری ویدیویی نشان داده شد که در آن مسعود رجوی با حضور در بین اعضای هیئت اجرائی و دیگر اعضای مرکزیت مجاهدین، متن ابلاغیه ای را خواند که در آن مریم عضدانلو به عنوان مسئول اول مجاهدین انتخاب شده بود و این حکم را خود مسعود رجوی به عنوان «رهبر عقیدتی مجاهدین» صادر نموده و از همگان خواسته بود که به عنوان گامی در جهت رفع استثمار به این حکم سر تعظیم فرود آورند.
این نوار ویدئویی در تمامی پایگاههای سازمان، در قرارگاه اشرف و در سراسر اروپا و آمریکا بدون هیچگونه توضیحی پخش شد.
با مسئول اول شدن مریم عضدانلو، بحثهای طولانی موسوم به « انقلاب ایدئولوژیک » در درون تشکیلات مجاهدین آغاز شد.
بدین ترتیب رجوی بعد از این انتصاب خود بر تخت «رهبری» نشست. تا صاحب جان و مال و همکاره مجاهدین گردد.
بحث های انقلاب بصورت لایه ای بود و آرام آرام در تشکیلات پیش برده میشد. هر بحثی که در رابطه با انقلاب بود ابتدا در ترکیب هیئت اجرایی و سپس مرکزیت سازمان و بعدا در لایه های پائین تر صورت میگرفت. تا تشکیلات ضایعات کمتری داشته باشد. در رابطه با موضع « بند الف » (جدایی زوج های سازمان از همدیگر) نیز موضوع ابتدا به ساکن از زن و طلاق دادن آن شروع نشد. چرا که سازمان می خواست بطور غیر مستقیم هر فرد را به این نقطه برساند که اعلام کند ضعف اصلی اش در امر مبارزه، نه کمبودهای دانش نظامی و تشکیلاتی، بلکه خانواده و یا به عبارت ساده تر همسرش بوده است. همان بحث هایی که ابتدا به ساکن در سال ۶۷ و در بحث تنگه و توحید شروع شد ولی اینبار بحث، مراحل تکاملی اش را طی میکرد.
بدین ترتیب رجوی تمامی اعضای سازمان را وارد نشست های این انتصاب کرد. مسعود میگفت من از شما تنظیم رابطه ای از جنس مریم میخواهم و حال موقع آن رسیده بود که خیلی تیز منظورش را از این جمله بیان کند.
رجوی در نشست ها توضیح میداد که چگونه مریم از همسر سابق خود بخاطر رهبری عقیدتی اش جدا شده و جسم و جانش را فدای او کرده است.
رجوی زمینه را آماده می ساخت تا هر «مجاهد» نیز با الگو گرفتن از مریم همین کار را با همسر خود بکند.
به افراد در رده های پائین تر مستقیم گفته نمی شد که همسرانتان را طلاق بدهید. معمولا در نشست های عمومی تعدادی از اعضای هیئت اجرایی که به این نقطه رسیده و همسر و یا شوهرشان را طلاق داده و حلقه هایشان را برای مریم فرستاده بودند صحبت میکردند تا بقیه ریل کار دستشان بیاید. وقتی این افراد پشت میکروفون صحبت میکردند مسعود از آنها می پرسید انگشترت چی شده و او میگفت برای خواهر مریم فرستادم و زنم را طلاق دادم. مسعود باز سوالاتی در همین زمینه از فرد مربوطه میکرد و در بحث با طرف مقابل خودش را بعنوان شخصی که مخالف اینکار هست نشان میداد و می پرسید مگر ازدواج و داشتن زن با امر مبارزه در تضاد است ؟ چه اشکالی داشت، هم همسرت را داشتی و هم مبارزه میکردی ؟ کسی به تو گفته که همسرت را طلاق بدهی ؟ بعد رو به مریم میکرد و میگفت: آره مریم این برادران مسئول شما چه میگویند. این چه حرفهایی هست که آنها میزنند ؟
مریم هم در جواب میگفت آنها راست میگویند و می فهمند که چکار میکنند. بدین ترتیب مسعود فضایی درست میکرد که برای همه جا بیندازد که وقتی میگوییم رابطه از جنس مریم منظورمان چیست ؟
(*) توضیح: مرحله اول انقلاب رجوی: «مریم همردیف مسعود» در سال ۱۳۶۴ و مرحله دوم: بحث های تنگه و توحید بعد از شکست عملیات موسوم به « فروغ جاویدان» بحساب بود که رجوی زمینه سازی برای ورود اعضای مجاهدین به مرحله سوم انقلاب خود را داشت تا با حذف مخالفین و مدعیان، بر جایگاه «رهبری» بنشیند.
– در قسمت قبلی گفتم رجوی زمینه را آماده می ساخت تا هر عضو سازمان با الگو گرفتن از مریم رجوی از همسر خود طلاق بگیرد.
به افراد در رده های پائین تر مستقیم گفته نمی شد که همسرانتان را طلاق بدهید. معمولا در نشست های عمومی تعدادی از اعضای هیئت اجرایی که به این نقطه رسیده و همسر و یا شوهرشان را طلاق داده بودند صحبت می کردند تا بقیه نیز بدانند که چه باید بکنند. در این مسیر متاهل و یا مجرد فرقی نمی کرد. کسی که داشت در عمل و کسی که نداشت در ذهنش همسر یا زن خود را باید طلاق می داد.
رجوی تلاش می کرد با پیش کشیدن این بحث که مانع اصلی در مسیر آنچه که وی آنرا «سرنگونی» می نامید همین بت های درون اعضای سازمان است به هدف اصلی خود برسد.
در جریان بحث ها افراد از تمامی کارها و مسئولیتهای سازمانی خود کنار گذاشته می شدند و از آنها خواسته می شد که بنشینند و گزارش بنویسند و بعد این گزارشات را به مسئولین خود که قبلا از این مراحل عبور کرده بودند بدهند. آنگاه نشست هایی توسط مسئولین بالاتر گذاشته می شد و در آنجا تک تک نفرات از انقلاب کردن خود صحبت می کردند. هرکس به این نقطه می رسید که بگوید من مانع خودم را در مسیر انقلاب یافته ام و آن کسی نیست جز همسرم، رجوی به مقصودش رسیده بود.
کسانی که به این نقطه می رسیدند با نوشتن یک گزارش به بالاترین مسئول بخش یا قسمت خود اعلام می کرد که می خواهد از همسر خود طلاق بگیرد و انگشتر خود را نیز برای مریم و مسعود رجوی می فرستاد.
در رابطه با اعضای مجرد نیز رجوی از آنها میخواست که همین ریل طلاق را بروند ولی به شکل دیگر. رجوی اعضای مجرد را خطاب قرار میداد و می گفت شما ها هم باید در ذهنتان زن و زندگی را طلاق بدهید و فکر کردن در این رابطه را برای خودتان تا ابد حرام کنید. تا بدین وسیله انقلاب شما هم مورد تائید قرار گیرد. رجوی میگفت اگر مردان و زنان متاهل تنها یک همسر دارند شماها اگر زن هستید هزاران مرد و اگر مرد هستید هزاران زن در ذهنتان وجود دارد. پس کار شما هم سخت تر است و باید با توسل به «خواهر مریم» همه تان به نقطه طلاق رسیده و خودتان را به انقلاب مریم قلاب کنید.
در این مسیر حتی کسانی که ایدئولوژی رجوی را هم نداشتند و تنها بعنوان یک «رزمنده» و برای جنگیدن به ارتش رجوی پیوسته بودند نیز از این امر مستثنی نشدند و رجوی آنها را نیز تحت فشار میگذاشت و میگفت ما در ارتش نباید و نمی توانیم حتی یک نفر انقلاب نکرده داشته باشیم.
بدین ترتیب رجوی بحث انقلاب را تا پائین ترین لایه ها و سطح تشکیلاتی بُرد و از همه خواست تا همسرانشان را طلاق بدهند. در جریان نشست های انقلاب ، که همه اعضای سازمان در لایه های مختلف درگیر آن بودند تقریبا به جز کارهای واجب روزانه مثل غذا پختن ، نظافت و . . . بقیه کارها تعطیل بود و همه اعضای سازمان و هرکسی در سطح و لایه خودش با مسئولینشان سرگرم بحث های باصطلاح انقلاب ایدئولوژیک بودند تا آنچه که رجوی آنرا بند اول انقلاب یعنی طلاق همسر میخواند محقق شود.
البته از آنجایی که موضوع کمی پیچیده بود و رجوی از بهای سیاسی آن می ترسید، از افراد خواسته می شد که این موضوع را به عنوان یک راز مهم پیش خود نگهدارند. در نتیجه مردان و زنانی که پیش از همسران خود وارد این بحث می شدند حق نداشتند حتی با همسران خود در این رابطه چیزی بگویند. اینگونه افراد متأهل کماکان با همسر خود زندگی می کردند ولی همسرانی که هر دو در نشستهای انقلاب شرکت کرده بودند برای همیشه از هم جدا می شدند. افراد مجرد نیز در این مباحث بایستی در اذهان خود برای همیشه فکر ازدواج را از سر بیرون می کردند. نشست های انقلاب بطور لایه ای و در چند سری مختلف گذاشته میشد.
بنابراین فقط کسانی که پیش از آن شرایط لازم حضور در نشست را پیدا کرده بودند به این نشست ها راه داده میشدند. اگر کسانی از این لایه ها در نشستهای ابتدایی مسئولین صلاحیت کافی حضور پیدا نمی کردند، وارد اصل نشست نمی شده و به آرامی از حیطۀ مسئولیت اجرائی خود پایین تر قرار گرفته و نفرات انقلاب کرده جایگزین آنها می شدند.
جابجایی های زیادی در سطوح فرماندهان «تیپ ها و لشکرها» و معاونین آنها انجام می گرفت که ناشی از همین تعیین صلاحیتهای جدید بود. به نظر می آمد که رجوی با توجه به ریزش هایی که به مرور در حال انجام بود، نمی خواست در آینده کسی مدعی او شود و تنها راه شناخت افراد مطمئن و ذیصلاح از نظر او این بود که فرد حاضر شود به خاطر او دست از همسر و فرزند بشوید. چنین فردی شایستگی لازم را پیدا می کرد که در موضع یک فرمانده قرار داشته باشد. البته ابتدا در موضع فرماندهان تیپ و لشکر و بعد مواضع فرماندهان یکان و دسته…
بدین ترتیب رجوی توانست کل تشکیلات مجاهدین را به پای طلاق همسرانشان بکشاند و آنها را یک گام کیفی به تمکین و اطاعت بی چون و چرا از خود نزدیک کند.
زرهی کردن ارتش رجوی یکی از طرح هایی بود که بعد از اینکه مریم رجوی بر تخت مسئول اولی سازمان نشست به مرحله اجرا در آمد.
رجوی برای حل مشکلات عدیده تشکیلات؛ ارتش بدون عملیات، استراتژی شکست خورده، مردان بدون همسر و وجود خانواده در مناسبات، به طلاق و جدایی زوجین روی آورد.
اما هدف بالاتر رجوی از بحث «انقلاب ایدئولوژیک» تشکیل حرمسرایی به شکل شاهان قاجار بود. که در مجاهدین از آن تحت عنوان «شورای رهبری» نام برده می شد. هرگز در مخیله کسی نمی گنجید که این مردک بیمار چگونه برای ساختن آن حرمسرای رویایی خود؛ قدم به قدم خانواده ها را از هم می پاشید، خانه دل هایشان را ویران و فرزندانش را به اقصاء نقاط جهان تبعد می کرد تا مسیر خواسته های شیطانی خود را هموار سازد.
رجوی قدم اول را برداشته بود. اما برای توجیه «ایدئولوژیکی» و باصطلاح شرعی قضیه برای کشاندن پای زنان نگونبخت به حرمسرای خویش راه زیادی در پیش داشت.
حمله صدام به کویت، فرار از سقوط و ادامه بند های «انقلاب ایدئولوژیک» – رجوی با موفقیت توانسته بود که اعضای سازمان از بالا تا پائین را به طلاق همسرانشان وادار کند. خیلی ها فکر می کردند شاید این کار موقتی باشد و پس از گذشت مدت زمان کوتاه دوباره خواهند توانست به زندگی مشترک با همسرانشان هرچند محدود باز گردند. ولی همه اینها خیال باطلی بود که ناشی از عدم شناخت کافی از تفکرات و ذهن بیمار رجوی بود.
جنگ کویت وقفه کوتاهی در اجرای طرح و نقشه رجوی برای ساختن حرمسرای رویایی اش ایجاد کرد.
صدام در تاریخ ۱۱ مرداد ۱۳۶۹ به کویت حمله کرد و خاک آن را به عراق ضمیمه کرد. صدام با حمله به کویت بزرگ ترین اشتباه تاریخی و استراتژیکی خود را مرتکب شد.
نهایتا آمریکا در نهم اسفند ۱۳۷۰ با ائتلافی از کشورهای دیگر به نیروهای ارتش صدام در کویت و سپس در خاک عراق حمله کرد و آنان را از این کشور کوچک نفت خیر بیرون راند. ولی این حمله به سقوط صدم نینجامید.
جنگ کویت زمانی آغاز شد که مجاهدین سرمایه گذاری عظیمی به واسطه پول های کثیف دریافتی از صدام در منطقه ی کفری (قرارگاه حنیف) برای آموزش و تمرینات نظامی کرده بودند. زره پوش ها و سلاح های سنگین که بعد از پایان جنگ از عراق گرفته شده بود در این منطقه برای آموزش های زرهی مستقر بودند. و ارتش رجوی در حال عبور از یک نیروی پیاده به یک نیروی زرهی بود.
تضعیف دولت مرکزی و خالی بودن مناطق شمالی از نیروهای ارتش صدام که برای جنگ در جبهه کویت بسیج شده بودند فرصتی را برای نیروهای مخالف دولت صدام پیش آورد.
بدین ترتیب اکراد از شمال و مردم انقلابی عراق از جنوب دست به تحرکات عمده ای بر علیه دولت مرکزی زدند.
حضور مجاهدین در منطقه کفری بزرگترین مانع برای نیروهای کردی در جهت پیشروی به سمت بغداد محسوب می شد.
مجاهدین از سوی ارتش صدام ماموریت یافتند که مانع از تهاجم گسترده نیروهای کُردی از منطقه شمال به سمت بغداد و سقوط آن شوند. چرا که این منطقه خالی از نیروهای ارتش صدام بود.
بدین ترتیب نیروهای مجاهدین مستقر در منطقه کفری با تجهیزات کامل و در اوج غافلگیری، محورهای منتهی به بغداد از مسیر شهر خالص را به تصرف خود درآورده و با مردم و نیروهای کردی درگیر شدند.
رجوی در حمایت از صدام و جلوگیری از سقوط بغداد، دست به کشتار وسیع مردم کُرد این منطقه زد و استقرار در این مناطق را آنقدر ادامه داد تا دولت مرکزی تثبیت شود تا اینکه نیروهای گارد ریاست جمهوری در ۱۵ فروردین ۱۳۷۰ این مناطق را از مجاهدین تحویل گرفت.
یکی از تبعات این جنگ که مجاهدین را به عیان بخشی از ارتش صدام نشان می داد، بروز خصلت های ضد مردمی در دیدگاه رهبران آن و آلوده شدن دست هایشان به خون مردم بی گناه مردم عراق در شهرهای شمالی این کشور بود.
اولین تبعات این کشتار بدست مجاهدین، علاوه بر نفرت عمومی از این فرقه در شهرهای مختلف عراق بویژه استان دیالی، تعداد قابل توجهی درخواست جدایی از این فرقه نیز بود. که در محتوا سقوط اخلاقی مجاهدین را نیز بوضوح نشان میداد.
بدین ترتیب رجوی بزرگ ترین خدمت را در حق صدام کرد و حکومت او را از سرنگونی و سقوط حتمی نجات داد.
البته رجوی هم به پاس چنین خدمتی بی پاداش نماند و صدام حسین مدال قهرمان جنگ را توسط عزت ابراهیم بوی فرستاد و شخصا از رجوی تقدیر نمود. بعد از آن بود که بار دیگر انواع کمک های مالی و تجهیزاتی و تدارکاتی به پادگان اشرف سرازیر شد.
نجات صدام از سرنگونی حتمی، رجوی را به ادامه ماندن در خاک عراق ترغیب و امیدوار ساخت تا در راستای تحقق آرزوهای شیطانی اش از یک سو و قدرت نمایی پوشالی از سوی دیگر طراحی و برنامه ریزی کند.
از وقایع مهم سال ۱۳۷۰ آماده سازی رژه نظامی برای ۲۶ مهر – سالگرد انتخاب مریم رجوی به عنوان مسئول اول مجاهدین و بعبارتی نشان دادن قدرت سازمان از تبدیل ارتش پیاده به یک ارتش زرهی و فرصتی برای پیاده کردن بندهای دیگری از آنچه که «انقلاب ایدئولوژیک» خوانده می شد، بود.
در شهریور ۱۳۷۰ نشست بزرگی در ستاد فرماندهی ارتش رجوی در قرارگاه اشرف در سطح مسئولین برگزار گردید. در این نشست بود که رجوی بحث سه طلاقه را مطرح کرد. چیزی که قدم به قدم رجوی را به امیال شیطانی اش که همانا راه اندازی حرمسرا بود نزدیک می کرد.
رجوی می گفت تمام دعوا بر سر زن است (نه اینکه خود دعوای زن نداشت) لذا بایستی آنرا سه طلاقه کرد تا برگشت ناپذیر و بعبارتی «لم یرتابو» شود. یعنی اینکه مسیر برای تجاوز جنسی به زنان نگونبخت در سازمان برای این ابلیس باز شود. خیلی ها متوجه قضیه نمی شدند ولی این بار نوبت مریم رجوی بود که راه را به طی این مسیر به زنان و مردان گرفتار در تشکیلات اهریمنی مجاهدین نشان دهد.
حمله صدام به کویت، فرار از سقوط و ادامه بند های «انقلاب ایدئولوژیک» – رجوی با موفقیت توانسته بود که اعضای سازمان از بالا تا پائین را به طلاق همسرانشان وادار کند. خیلی ها فکر می کردند شاید این کار موقتی باشد و پس از گذشت مدت زمان کوتاه دوباره خواهند توانست به زندگی مشترک با همسرانشان هرچند محدود باز گردند. ولی همه اینها خیال باطلی بود که ناشی از عدم شناخت کافی از تفکرات و ذهن بیمار رجوی بود.
جنگ کویت وقفه کوتاهی در اجرای طرح و نقشه رجوی برای ساختن حرمسرای رویایی اش ایجاد کرد.
صدام در تاریخ ۱۱ مرداد ۱۳۶۹ به کویت حمله کرد و خاک آن را به عراق ضمیمه کرد. صدام با حمله به کویت بزرگ ترین اشتباه تاریخی و استراتژیکی خود را مرتکب شد.
نهایتا آمریکا در نهم اسفند ۱۳۷۰ با ائتلافی از کشورهای دیگر به نیروهای ارتش صدام در کویت و سپس در خاک عراق حمله کرد و آنان را از این کشور کوچک نفت خیر بیرون راند. ولی این حمله به سقوط صدم نینجامید.
جنگ کویت زمانی آغاز شد که مجاهدین سرمایه گذاری عظیمی به واسطه پول های کثیف دریافتی از صدام در منطقه ی کفری (قرارگاه حنیف) برای آموزش و تمرینات نظامی کرده بودند. زره پوش ها و سلاح های سنگین که بعد از پایان جنگ از عراق گرفته شده بود در این منطقه برای آموزش های زرهی مستقر بودند. و ارتش رجوی در حال عبور از یک نیروی پیاده به یک نیروی زرهی بود.
تضعیف دولت مرکزی و خالی بودن مناطق شمالی از نیروهای ارتش صدام که برای جنگ در جبهه کویت بسیج شده بودند فرصتی را برای نیروهای مخالف دولت صدام پیش آورد.
بدین ترتیب اکراد از شمال و مردم انقلابی عراق از جنوب دست به تحرکات عمده ای بر علیه دولت مرکزی زدند.
حضور مجاهدین در منطقه کفری بزرگترین مانع برای نیروهای کردی در جهت پیشروی به سمت بغداد محسوب می شد.
مجاهدین از سوی ارتش صدام ماموریت یافتند که مانع از تهاجم گسترده نیروهای کُردی از منطقه شمال به سمت بغداد و سقوط آن شوند. چرا که این منطقه خالی از نیروهای ارتش صدام بود.
بدین ترتیب نیروهای مجاهدین مستقر در منطقه کفری با تجهیزات کامل و در اوج غافلگیری، محورهای منتهی به بغداد از مسیر شهر خالص را به تصرف خود درآورده و با مردم و نیروهای کردی درگیر شدند.
رجوی در حمایت از صدام و جلوگیری از سقوط بغداد، دست به کشتار وسیع مردم کُرد این منطقه زد و استقرار در این مناطق را آنقدر ادامه داد تا دولت مرکزی تثبیت شود تا اینکه نیروهای گارد ریاست جمهوری در ۱۵ فروردین ۱۳۷۰ این مناطق را از مجاهدین تحویل گرفت.
یکی از تبعات این جنگ که مجاهدین را به عیان بخشی از ارتش صدام نشان می داد، بروز خصلت های ضد مردمی در دیدگاه رهبران آن و آلوده شدن دست هایشان به خون مردم بی گناه مردم عراق در شهرهای شمالی این کشور بود.
اولین تبعات این کشتار بدست مجاهدین، علاوه بر نفرت عمومی از این فرقه در شهرهای مختلف عراق بویژه استان دیالی، تعداد قابل توجهی درخواست جدایی از این فرقه نیز بود. که در محتوا سقوط اخلاقی مجاهدین را نیز بوضوح نشان میداد.
بدین ترتیب رجوی بزرگ ترین خدمت را در حق صدام کرد و حکومت او را از سرنگونی و سقوط حتمی نجات داد.
البته رجوی هم به پاس چنین خدمتی بی پاداش نماند و صدام حسین مدال قهرمان جنگ را توسط عزت ابراهیم بوی فرستاد و شخصا از رجوی تقدیر نمود. بعد از آن بود که بار دیگر انواع کمک های مالی و تجهیزاتی و تدارکاتی به پادگان اشرف سرازیر شد.
نجات صدام از سرنگونی حتمی، رجوی را به ادامه ماندن در خاک عراق ترغیب و امیدوار ساخت تا در راستای تحقق آرزوهای شیطانی اش از یک سو و قدرت نمایی پوشالی از سوی دیگر طراحی و برنامه ریزی کند.
از وقایع مهم سال ۱۳۷۰ آماده سازی رژه نظامی برای ۲۶ مهر – سالگرد انتخاب مریم رجوی به عنوان مسئول اول مجاهدین و بعبارتی نشان دادن قدرت سازمان از تبدیل ارتش پیاده به یک ارتش زرهی و فرصتی برای پیاده کردن بندهای دیگری از آنچه که «انقلاب ایدئولوژیک» خوانده می شد، بود.
در شهریور ۱۳۷۰ نشست بزرگی در ستاد فرماندهی ارتش رجوی در قرارگاه اشرف در سطح مسئولین برگزار گردید. در این نشست بود که رجوی بحث سه طلاقه را مطرح کرد. چیزی که قدم به قدم رجوی را به امیال شیطانی اش که همانا راه اندازی حرمسرا بود نزدیک می کرد.
رجوی می گفت تمام دعوا بر سر زن است (نه اینکه خود دعوای زن نداشت) لذا بایستی آنرا سه طلاقه کرد تا برگشت ناپذیر و بعبارتی «لم یرتابو» شود. یعنی اینکه مسیر برای تجاوز جنسی به زنان نگونبخت در سازمان برای این ابلیس باز شود. خیلی ها متوجه قضیه نمی شدند ولی این بار نوبت مریم رجوی بود که راه را به طی این مسیر به زنان و مردان گرفتار در تشکیلات اهریمنی مجاهدین نشان دهد.
کسر رهایی که مریم رجوی از آن صحبت می کرد چه بود؟ صورت این کسر امضای نفس بود و مخرج آن کسر امضا خون . یعنی هر «مجاهد» انقلاب کرده باید امضا بدهد که خون او متعلق به مسعود رجوی (به عنوان رهبر عقیدتی اش) است و نفس او یعنی لحظه به لحظه زندگی و کار و تلاشش هم متعلق به مریم رجوی است و این اوج استثمار افسارگسیخته و تمام عیاری بود که خالقش تنها و تنها شخص مسعود رجوی بود.
قسمت بیست و یکم – زنان در حرمسرای رجوی با ترفند «محرمیت ایدئولوژیکی» – در قسمت قبلی توضیح دادم که در شهریور ۱۳۷۰ نشست بزرگی در ستاد فرماندهی ارتش رجوی در قرارگاه اشرف در سطح مسئولین برگزار گردید. تا مرحله بعدی «انقلاب ایدئولوژیک» تحت عنوان «محرمیت ایدئولوژیکی» موسوم به «بند ب» را پیش ببرد.
در مقدمه این بند، مریم رجوی بحثی را تحت عنوان «امضای معاصی» مطرح کرد. هدف او این بود که با این بحث ذهن اعضای سازمان را به موضوع اصلی که مد نظرش است، آماده کند.
او می گفت مسائل جنسی گناه نیست! گناه این است که شما از رهبر عقیدتی تان قطع باشید. ما دنبال رهبری در آسمانها نمی گردیم. پس در ذهنتان این را جا بدهید که آره مسعود هم ممکن است گناه جنسی داشته باشد!!!
البته در شکل این بحث با موضوع رهبری مسعود و اینکه وی با امام زمان در ارتباط است و همردیف امامان معصوم بوده و هرگز اشتباه و گناهی را مرتکب نمی شود منافات داشت و یک شکاف عمیق در بحث رهبری مسعود تلقی می شد ولی مریم رجوی هوشیار تر از این حرفها بود و میدانست که در پس گفتن این جملات چه منظور و خواسته شیطانی دارد که باید اینچنین برای بیان آن زمینه سازی کند.
مریم می گفت شما خودتان را در قبرهایی که برای خودتان ساختید مدفون نموده اید. کمی سنگ قبرتان را کنار بزنید تا نور رهایی در آن بتابد. آن ایدئولوژی آخوندهاست که با برجسته کردن گناهان جنسی، افراد را در قبرها فرو می برند. پس کسی که انقلاب کرده باشد باید انرژی هایش فوران کند.
رجوی با این مقدمه سازی می خواست در گام بعدی بگوید اگر می خواهید انقلابتان تضمین داشته باشد باید هر مردی در ذهنش تصور کند که مسعود بعنوان رهبر عقیدتی اش با زن او هم بستر شده و زنش متعلق به مسعود است و هر زنی هم در ذهنش، خودش را در اختیار مسعود قرار دهد تا راه بازگشت او به شوهرش بسته شود!!!
یعنی مردان باید زنانشان را در حریم رهبری می دیدند تا بار دیگر و پس از طلاق در ذهنشان به آنها رجوع نکنند و زنان نیز باید خودشان را در حریم رهبری ببینند تا آنها هم در ذهنشان مجددا به شوهرانشان رجوع نکنند. بدین ترتیب او میخواست با این مکانیسم راه بازگشت اعضای فرقه به عقب با استفاده از القای گناه نسبت به هرگونه خیانت به مسعود بعنوان رهبر عقیدتی را ببندد.
پس او نیاز داشت که در ذهن اعضای فرقه این را بگنجاند که شماها فرض کنید مسعود گناه جنسی میکند وقتی این تابو را در ذهنتان شکستید آنوقت است که می توانید زنتان را در کنار مسعود ببینید و همسر او بدانید.
بدین ترتیب مریم میخواست اعضای فرقه دیگر حتی در ذهنشان هم به زنانشان رجوع نکنند و آنها را همسر مسعود بدانند و زنان نیز مسعود را شوهر خود دانسته و به شوهران شان به چشم مردان نامحرم نگاه کنند.
با این مکانیسم بود که حرمسرای رجوی، این مردک کوتوله بیمار جنسی شکل گرفت.
رجوی استدلال می کرد بخاطر اینکه انقلاب شما برگشت ناپذیر باشد باید از «کسر رهایی» عبور کنید و زنان خودشان را و مردان همسرانشان را در محرمیت من ببینند.
کسر رهایی که مریم رجوی از آن صحبت می کرد چه بود؟ صورت این کسر امضای نفس بود و مخرج آن کسر امضا خون . یعنی هر «مجاهد» انقلاب کرده باید امضا بدهد که خون او متعلق به مسعود رجوی (به عنوان رهبر عقیدتی اش) است و نفس او یعنی لحظه به لحظه زندگی و کار و تلاشش هم متعلق به مریم رجوی است و این اوج استثمار افسارگسیخته و تمام عیاری بود که خالقش تنها و تنها شخص مسعود رجوی بود.
پس زندگی هر مجاهد به این دلیل که مریم با انقلابش او را زنده نموده است متعلق به مریم می باشد و چنین مجاهدینی باید لحظه به لحظه هر تناقض جنسی که داشته باشند آنرا نوشته و تحویل مسئولینشان بدهند تا هیچ چیزی مانع این نشود که ارتباط آنها با رهبری شان قطع شود و کسر رهایی چنین نقشی را برای اعضای فرقه بازی میکرد.
بدین ترتیب با این بند از آنچه که «انقلاب ایدئولوژیک» نامیده می شد آرزوی دیرینه رجوی برای راه اندازی حرمسرایش محقق گردید تا مریم در نشست های بعدی که خاص زنان بود آنان را به همبستری با رجوی وادار کند.
اعلام شورای رهبری سازمان که نام مستعار حرمسرای رجوی بود در تابستان سال ۱۳۷۲ اتفاق افتاد. رجوی طی نشستی در قرارگاه باقرزاده ۱۲ نفر از زنان سازمان را بعنوان اعضای «شورای رهبری» و ۱۲ نفر نیز بعنوان کاندید شورای رهبری معرفی کرد و از این انتخاب بعنوان «بلوغ ایدئولوژیکی» نام برد. نامی که برای اولین بار به گوش اعضای سازمان می خورد.
البته در آن مقطع کسی نفهمید که منظور رجوی از جمله «بلوغ ایدئولوژیکی» چیست و با آوردن «بند ب» یا همان «محرمیت ایدئولوژیکی» چه هدفی را دنبال می کند. و یا پشت اصطلاح «شورای رهبری» چه گند و کثافتی انبار شده است.
ولی بعدها و با فرار تعدادی از زنان از تشکیلات مجاهدین بویژه خانم بتول سلطانی عضو شورای رهبری و افشاگریهای انجام شده توسط ایشان مشخص شد، تنها کسانی می توانستند عضو این شورا شوند که به همبستری با مسعود رجوی تن می دادند. بنابراین تا مقطع تابستان سال ۱۳۷۲ که تعداد ۱۲ زن بعنوان عضو «شورای رهبری» و ۱۲ نفر هم بعنوان کاندید توسط رجوی معرفی شدند نشاندهنده این بود که رجوی تا آن مقطع به ۱۲ زن نگونبخت تجاوز جنسی کرده و بقیه نیز در نوبت تجاوز بودند تا بعدا رده آنها هم به عضو شورای رهبری ارتفاء یابد.
تحمیل انزوا طلبی با دست اندازی به خصوصی ترین غرایض اعضاء و بردن آبروی آنها در جمع تحت عنوان اعتراف به افکار جنسی، در حالی از سوی رجوی در تشکیلات پیش برده می شد که شخص وی با راه اندازی حرمسرا و تجاوز به زنان نگونبخت عضو فرقه یک ام الفساد واقعی بود.
قسمت بیست و دوم : بند ج – تناقضات و اندیشه های جنسی – ضد انسانی ترین نوع تحقیر و اسارت انسان در فرقه رجوی – رجوی که در پیشبرد جدایی کامل زنان از شوهرانشان با بند الف، با توضیح خودساخته «محرمیت ایدئولوژیکی» موفق عمل کرده بود حال می خواست خاطرات و تمامی علایق باقیمانده در زنان و مردان عضو سازمان را هم تحت عنوان تناقضات جنسی مصاده کند. تا اعضای نگونبخت شکل جدیدی از اسارت و بردگی و تحقیر را تجربه کنند.
استدلال رجوی در این بود که ذهن آدمی همیشه دنبال یک سوژه برای ارضای تمایلات جنسی خود می گردد و از آنجائی که هر کسی همسری را که طلاق داده در محرمیت رهبری می داند لذا ذهنش سراغ او نمی رود و ناچار ذهن خود را به سوی زنان دیگر سوق داده و در تصوراتش خود را ارضا میکند. حال چه مرد باشد و چه زن.
از آنجایی که در چارچوب بند محرمیت ایدئولوژیکی ، مرد مجاهد هم نمی تواند خواهران مجاهد خود را خارج از حریم رهبری خود بداند و لاجرم ذهن خود را به سوی زنان دیگر و در خارج از مناسبات می کشاند.
بنابراین مجاهد خلق نبایستی هیچ زنی را در ذهن خود داشته باشد و بایستی تمامی زنان عالم را در حیطۀ رهبری خود ببیند. بدین وسیله است که می تواند ذهن سرکش خود را مهار کرده و دیگر به مسائل جنسی فکر نکند. البته این بحث برای زنان نیز بود. یعنی زن «مجاهد» نیز باید جز به مسعود رجوی به کسی دیگر فکر نکند و بدین ترتیب رجوی بحث طلاق علی الدوام را برای هر عضو سازمان معیار قرار داد که تا ابد کسی نباید در فکر ازدواج باشد.
بدنبال این بحث ها بود که رجوی علاوه بر جلسات تفتیش عقیده در حیطه کار و مسئولیت و سیاست و نظامت که «عملیات جاری» خوانده میشد، نشست های «غسل هفتگی» یعنی اعتراف به گناهان جنسی که تنها در حیطه تفکر و نه عمل وجود داشته راه اندای کرد.
رجوی حتی پا را فراتر از رسم معمول اعتراف به گناه در دین مسیحیت که بصورت شخصی و در خفا صورت می گیرد، گذاشت. او جلسات اعتراف به گناهان جنسی را در رده های تشکیلاتی مختلف و بصورت جمعی راه اندازی کرد که تا قبل از آن در هیچ فرقه ای سابقه نداشته است.
تحمیل انزوا طلبی با دست اندازی به خصوصی ترین غرایض اعضاء و بردن آبروی آنها در جمع تحت عنوان اعتراف به افکار جنسی، در حالی از سوی رجوی در تشکیلات پیش برده می شد که شخص وی با راه اندازی حرمسرا و تجاوز به زنان نگونبخت عضو فرقه یک ام الفساد واقعی بود.
حضور در چنین نشست هایی برای همه رده های تشکیلاتی اعم از مرد و زن اجباری بود.
اعضای سازمان باید فاکت های تفکرات جنسی خود را بصورت مکتوب نوشته و با صدای بلند در چنین جمع هایی خوانده و نوشته هایشان را در حالیکه اسم شان در بالای آن نوشته درج شده بود نحویل مسئول قسمت شان می دادند. که فجیع ترین نوع انسان آزاری و تعدی به حقوق ذاتی هر انسانی محسوب می شد.
نقل از سایت راه نو