نوشتۀ غفور فتاحیان

 

هر وقتی که تنها در گوشه ای می خواهم کمی به گذشته فکر کنم یک دفعه خاطرات تلخ گذشته در تشکیلات فرقۀ رجوی که سالیان جوانیمان را در آنجا بر باد دادیم در ذهنم تداعی می شود و برای ساعتها مرا به خود مشغول می کند. البته من به نیت برقراری آزادی در میهنم و برای رفاه و شادی مردم سرزمینم ایران قدم در این راه گذاشتم و سالیان عمر و جوانیم را در این مسیر نهادم بدون ذره ای چشم داشت ولی این رجوی و دیگر سردمداران جنایت کار فرقه رجوی بودند که خط مبارزه مدنی را به انحراف کشاندند و مسعود و همین مریم به خاطر تمامیت خواهی خود و منش دیکتاتوری و کیش شخصیتی که در پیش گرفتند کارمایه نسل جوان و ارزشمند جامعه آن روز ایران را بر باد دادند و آنان را یا دسته دسته به کشتن داده یا گرفتار کردند و از بقیه نیز که تا کنون در تشکیلات این فرقه هستند دلقک هایی ساختند که امروزه درخیابانهای آلبانی زنان و دختران این کشور از دست آنها در امان نیستند بطوریکه حتی در پست ها و نگهبانیهای درون کمپ آلبانی باید چهاره بنج نفره پست بدهند تا به روی همدیگر نپرند.

 

در این راستا خاطره تلخی را که به یادم آمد از جنایت های این فرقه در ان زمان برایتان بازگو می کنم.

در سال هفتاد و یک بود من به همراه تعدادی دیگری که بیشتر آنها مستقیم از ایران آمده بودند در داخل پادگان بدنام اشرف در قسمت مجموعه معروف بهA در حال گذراندن اموزشهای پایه و بیشتر ایدئولوزیک بودیم که هر چند روز هم تعدادی از همین نفرات را بصورت تیم درست می کردند و برای شناسایی به مرز می فرستادند. همه در آنجا اسم مستعار داشتیم و فقط از طریق لهجه می فهمیدیم که این فرد اهل کدام شهر ایران است. من به همراه چند نفر دیگر که مقداری قدیمی تر بودیم مسئولین و نفرات سازمان را می شناختیم. بیشتر این نفرات همانند من جوان بودند و بیشتر هم با دستگاه ایدئولوزی مجاهدین مخالف بودند منتها برای آزادی و آبادی در مهینشان قدم به این راه گذاشته بودند و مجبور بودند که این تحمیلها و تلقینها را تحمل کنند.

در یکی از این روزها بود که بعداز شام شخصی به اسم کاک جعفر که به این اسم معروف و مسئول من بود (اسم اصلیش جلال منتظمی است) به من اطلاع داد که بعداز شام بروم ماشین لندکرروز را برای ماموریت فردا آماده کنم. و فرد همراه من محمد حسین بود که قبلا هم چند بار با هم به چنین ماموریتی رفته بودیم و ماموریتمان این بود که نفرات جدید را به مرز می بردیم تا در آنجا آنها برای ادامۀ شناسایی به داخل مرز ایران می رفتند و با دوربین فیلم برداری از وادیها و پایگاههای مرزی تا نزدیکترین شهر مرزی را شناسایی می کردند و هم اینکه نگاه می کردند ببیننن تردد افراد از آنجا امکان پذیر است یا نه.

به علت اینکه ورود به جاده های مرزی عراق طبق قانون باید با ماشین سفید رنگ انجام می شد و اگر رنگی خارج از این می داشت ممنوع بود ما هم برای حل این مسئله از اشرف که راه می افتادیم به یک مقر دیگر که در شهر کوت و متعلق به سازمان مجاهدین (فرقۀ رجوی) بود می رفتیم و در آنجا تا مرز زیاد فاصله نداشت. امکانات از قبیل پمپ باد و مقداری رنگ سفید را که با آب سریع پاک می شد بر می داشتیم و نزدیکیهای مرز دریک محل توقف می کردیم و بسرعت رنگ ماشیین را سفید می کردیم و آنوقت وارد جاده مرزی می شدیم.

لازم به یاداوری است که در همین پادگان کوت که متعلق به سازمان مجاهدین (فرقۀ رجوی) بود چندین دستگاه خودروی لندکروز را به رنگ ماشینهای سازمان ملل درآورده و روی آنها آرم سازمان ملل و پرچم آن را زده بودند تا وقتی اتفاقی برای نیروهای این فرقه در مرز می افتاد بتوانند به این شیوه به مرز بروند وآزدانه بچرخند و روی هر کدام از این ماشین ها را با چادر پوشانده بودند که کسی متوجه نشود.

اینها را نوشتم تا روشن شود که این فرقه در هر کجا باشد با کلک و حقه بازی کارش را پیش می برد.

من همان شب با محمد حسین که چندی بعد در پاکستان کشته شد رفتیم ماشین لندکروز را به لحاظ موتور و آب و روغن چک کردیم و تمام وسایل مورد نیاز را بار زدیم که صبح پشت چیزی نماند و آماده باشد.

صبح زود من بیدار شدم و رفتم یکبار دیگر ماشین را چک کردم که چیزی از دستم در نرفته باشد که دیدم همه چیز خوب و روبراه است. ماشین را روشن و آماده کردم.

در این ماموریت از دو ماشین استفاده می شد یکی ماشین در دست من و دیگری ماشینی بود که حمید ارباب رانندۀ آن بود و به طور معمول هر ماشین هم با راننده چهار نفر سرنشین داشت.

قبل از حرکت برای این ماموریت دیدم اسدالله مثنی بهمراه صمد کلانتری هم که بعضی وقتها به آنجا می آمدند همراه ما شده اند. من دعا می کردم که این دو موجود در ماشین من نباشند.

مسئول تردد خود کاک جعفر (جلال منتظمی) بود که در ماشین به رانندگی من بود به اضافه یکی از افراد جدید به نام خالد که تازه از ایران آمده و اهل مشهد و دانشجو و خیلی هم جوان نترس و بی باکی بود و این خالد با رضا که ترک بود و او هم تازه امده بود هم تیم بودند که قرار شد ه بود به این ماموریت بروند. خالد همراه ما شده و رضا در ماشین دیگر نشست که رانندۀ آن حمید ارباب بود و صمد کلانتری و اسدلله مثنی هم با رضا داخل آن ماشین بودند.

در داخل ماشین ما من بودم و جعفر و محمد حسین ارباب و خالد که برای این ماموریت می رفت.

نزدیکهای ظهر به قرارگاه سازمان در کوت رسیدیم و شب را در آنجا استراحت کردیم و فردا صبح زود از آنجا طبق برنامۀ کاری قبلی و برای هدفی که قبلا توضیح دادم حرکت کردیم.

منطقه مرزی مورد نظر وادی شیلات در منطقه عمومی دهلران بود. این وادی برزگ تا کیلومترها داخل مرز کشیده شده بود که من دقیقا ماموریتشان را نمی دانستم چی بود ولی از اینکه نزدیک ظهر می رفتند و فردا صبح برمی گشتند معلوم بود که مأموریتشان شناسایی مرزی است برای عملیاتهایی که سازمان در این مناطق بعدها انجام داد.

البته ناگفته نماند که من از همان ابتدای ورودم به سازمان با خط مشی مسلحانه و جنگ و خشونت مخالف بودم و دلیل اصلی و تضادم با سازمان تا آخرین روزی که در سازمان بودم همین بود چون ایمان داشتم که مبارزۀ مسلحانه سالهاست منسوخ شده و در این دوره فقط مبارزۀ مدنی مسالمت آمیز جوابگوی نیازهای امروز جامعه ما و دیگر جوامع بشری است و این را بارها به رجوی و مسئولین این سازمان نوشتم ولی متاسفانه با مارک زدن اینکه من از مبارزۀ مسلحانه می ترسم و دنبال زندگی هستم مواجه شدم و آخرش دیدیم این رجوی و امثالش بودند که ترسو و بزدل تشریف داشتند و در هر سرفصل و بزنگاهی فرار را بر قرار ترجیح می دادند.

خلاصه به مرز رسیدیم. بر روی وادی شیلات که در خاک عراق وجود داشت یک پل زده بودند و جاده مرزی هم در طول این مرز کشیده شده بود. در آن منطقه که بودیم خبری از پاسگاه ایرانی نبود.

روی همان پل هم پایگاه عراقیها وجود داشت و این نوع آمد و رفتها به مرز با هماهنگی کامل اطلاعات عراق انجام می شد بطوریکه وقتی ما به آنجا رسیدیم مسئول اطلاعات عراق در آن منطقه منتظر ما بود و بعد از حدود یک ساعتی که در آنجا بودیم افراد را همان بعدازظهر از همان مسیر به داخل مرز فرستادند که من دیدم به آنها دوربین فیلم برداری دادند. البته تا یادم هست این را هم بگویم که ما هنگام رفت و آمد به مرز همگی لباس عراقیها را می پوشیدیم و آنها لباسهایشان را در همان زیر پل عوض کردند و لباس کردی آن منطقه را پوشیدند و به داخل مرز فرستاده شدند.

ما برای استراحت به دو سنگر که درداخل همان مقر عراقی بود رفتیم و درآنجا هم به علت تحریم های عراق و نبود امکانات پشت ماشین من پر از میوه و گوشت بود که بعنوان رشوه به آن افسر عراقی می دادیم که مشکلی برایمان ایجاد نکنند. تمام امکانات داخل ان سنگر مربوط به خودمان بود که من با محمد حسین به داخل سنگر رفتیم برای استراحت و کاک جعفر به همراه اسدالله مثنی و صمد کلانتری به داخل سنگر افسر عراقی رفتند.

من رابطۀ خوبی با محمد حسین که از مسئولین سازمان بود داشتم و او هم از این کار سازمان ناراضی بود و می گفت این کارها وقت تلف کنی و بی فایده است و اصلا جواب ندارد. محمد حسین برایم تعریف می کرد که بعداز عملیات فروغ برای ما ثابت شده که دیگر جنگ مسلحانه جواب ندارد و این کارهایی که می کنیم فایده ای ندارد چون قبلا ما یک تجربۀ بزرگ از عملیات فروغ داریم. اگر این کار جواب می داد در انجا معلوم می شد در حالیکه ما در آنجا شکست خوردیم ولی داریم روی یک اشتباه استراتزیک خودمان پای می فشاریم… نمی دانم چرا الآن هم دو نفر را در این روز روشن به مرز فرستادند؟ نمی دانم چه دستاوردی دارد؟ من هم همانجا به او گفتم شما که یک مسئول در سازمان هستید چرا گزارش آن را به مسعود رجوی نمی نویسید که در جوابم گفت اتفاقا یک گزارش کامل در این رابطه برای خود مسعود نوشتم و به وی گوشزده کردم که زمان جنگ مسلحانه اتفاقا بعداز عملیات فروغ برای ما تمام شده است و دیگر جواب سرنگونی ارتش آزادیبخش نیست بلکه مبارزه مدنی در خارج کشور است و بسیاری از مردم ما آواره کشورهای خارج هستند که باید آنها را جمع کنیم تا یک چتر ملی بالای سرمان باشند.

محمد حسین بعداز اتمام حرفش آهی از ته دل کشید و گفت در یک نشست جمعی جوابم را دادند و گفتند تو مشکل زن و زندگی داری و خودت را پشت این مسائل و ایرادات و اشکالات مخفی می کنی.

گفت این جوابی بود که به من دادند و من امیدوارم حرف آنها درست باشد!! محمد حسین بعداز این موضوع به پاکستان رفت که بعدها گفتند در آنجا کشته شده است.

بعداز کلی صحبت به استراحت پرداختیم چون که شب باید تا صبح بیدار می ماندیم. فردای همان روز که حمید سر پست روی خاکریز بود بسرعت برگشت و گفت بچه ها برگشتن که بلافاصله اسد الله و جعفر به استقبال انها رفتند و آنها را به داخل مقر آوردند و تمام دوربینهای آنها را گرفتند و بعداز حدود نیم ساعت صحبت با اسدالله و جعفر و صمد کلانتری که چکار کردند و چی دیدند در حالیکه صمد صحبتهای آنها را می نوشت من و محمد حسین آنطرفتر ایستادیم و داشتیم ماشین ها را آماده می کردیم که سریع برگردیم. بعداز تمام شدن حرفها جعفر با بچه ها بلافاصله بهمراه صمد و اسدالله به داخل سنگر افسرعراقی رفت که حدود یک ساعتی طول کشید تا اینکه وقتی بیرون آمدند کاملا ما آماده حرکت بودیم که افسر عراقی آمد پیش بچه ها یعنی همین خالد و رضا و به زبان عربی از آنها به خاطر اوردن اطلاعات ارزشمند آن منطقه تشکر کرد که در این هنگام خالد بسیار برافروخت و عصبانی شد و گفت اطلاعات این منطقه را من برای مچاهدین جمع کردم شما چرا آن را به عراقها می دهید؟ این وطن فروشی است و من اینکاره نیستم و من دیگر اینجا نمی مانم و همان نظام آخوندی سگش شرف دارد به شماها. بعد یک دفعه به سمت خاکریزرفت و از آن خارج شده و به سمت وادی که تقریبا ده الی پانزده متر فاصله داشته حرکت کرد که دراین هنگام سریع اسدالله و صمد دویدند از داخل ماشین به جلو و اسلحه هایشان را برداشتند و جعفر هم داد زد وایستا برگرد کجا می روی؟ خالد وارد وادی شده بود و چون ما داخل مقر عراقی بودیم او را نمی دیدیم که در این لحظه همه هاج واج شده بودند که چه اتفاقی افتاده. در این هنگام صدای چند رگبار را که از فاصلۀ نزدیک ما شلیک شد شنیدیم.

بعداز چند دقیقه صدای چند تیر تکی هم آمد. ما می خواستیم روی خاکریز برویم که جعفر سریع به ما تذکر داد نروید. بعداز حدود نیم ساعتی دیگر که در آنجا ماندیم نمی دانستیم دقیقا چی شده است. جعفر آمد به من و محمد حسین گفت سوار شوید و خودش به همراه رضا با ماشین من امدند و گفت حرکت کن برویم که بچه ها بعدا پشت سر ما می آیند.

وقتی از مقر عراقیها خارج شدیم دیدیم که در آن دهانۀ وادی یک نفر روی زمین افتاده و صمد و اسدالله هم همان نزدیکها ایستاده اند و دارند با بیسیم صحبت می کنند. ما حرکت کردیم و بعد از حدود مسافتی از جاده مرزی خارج شدیم و وارد منطقه دیگری که از مرز فاصله داشت شدیم. این همان جایی بود که ماشین ها را رنگ می کردیم و هنگام برگشت هم همانجا با آب که در نزدیکی مقر دیگر عراقها بود پاک می کردیم. حدود سه و چهار ساعتی آنجا منتظر ماندیم که در این هنگام من برای چند لحظه ای با محمد حسین تنها ماندم. او به من گفت دیدید این بی شرفها اسدلله و صمد کلانتری چطوری بچۀ مردم را کشتند.

بلافاصله جعفر پیش ما آمد و گفت بچه ها دارند می رسند که آن ماشین دوم هم سر رسید و کنار ما توقف کرد و شروع به شستن ماشین کردند و بعداز ان راه افتایم و به مقر کوت رفتیم و درآنجا هم به سرعت وسایل را خالی کردیم و به سمت قرارگاه اشرف حرکت کردیم که نزدیکیهای صبح فرادی همان روز به اشرف رسیدیم.

بلافا صله ما را صدا زدند و آن نفر رضا همراه ما نبود. دیدم فرشته یگانه بهمراه دو زن دیگر که انها را نمی شناختم داخل اتاق منتظر ما بودند. وقتی وارد اتاق شدیم برای شکستن فضا و فرار رو به جلو گفت بچه ها واقعا برادر اسدالله و صمد خسته نباشند که به موقع جنبیدند یک پاسدار را که به درون ما نفوذ کرده بود و می خواست فرار کند به سزای اعمالش رساندند. وی به ما گوشزده کرد که این مسئله امنیتی و اطلاعاتی است و از این اتاق نباید خارج بشود و گفت در این رابط کسی اگر نکته ای دارد برایم بنویسد چون الآن وقت نیست که به این موضوع بپردازیم و نشست را فورا تمام کرد.

بعداز این قضیه من فورا رفتم اصل موضوع را برای فرشته نوشتم و گفتم اصل داستان این بود ه است و در ضمن اینها می توانستند او را دستگیر کنند، چرا او را کشتند؟

بعد از تحویل دادن گزارش شب همان روز مرا صدا زدند و این بار بتول رجائی بهمراه فرشته یگانه بود و بتول رجائی به شدیدترین وجه با من برخورد کرد و گفت ما اطلاعات کامل این شخص را داشتیم و برای چک کردن او این ماموریت را به او دادیم و می خواستیم او را دستگیر کنیم که این موضوع بیش آمد. من هم دیدم اگر روی این موضوع پافشاری کنم سر خودم هم به باد می رود.

بعد از آن دیگر تا روزی که در آنجا بودیم رضا را دیگر ندیدیم. گویا او هم به سرنوشت خالد دچار شده بود.