ملاقات با نخست وزیر هلند آقای مارک روته در جریان کنگره سالانه حزب اتحاد احزاب لیبرال اتحادیه اروپا (آلده پارتی) در آمستردام. طی ملاقات ضمن معرفی خودو فرقه رجوی و نقض شدید حقوق بشر توسط این فرقه در آلبانی تشریح شد.
تاملی برخاطرات خانم مرضیه قرصی (عضو سابق ارتش آزادیبخش و مجاهدین خلق) – بخش شانزدهم
زنان قرارگاه اشرف در معرض خشونت سیستماتیک
درخواست خروج از قرارگاه اشرف
روزهای انتظارواندوهبار به سختی می گذشت مسئولین سازمان همچنان به تقاضای من در رابطه با خروج از قرارگاه اشرف بی توجهی می کردند. کلافه شده بودم به نسرین مسیح گفتم: زهرا نوری (ازفرمانده مجاهدین و عضو شورای رهبری) کی به تقاضای خروجم از اشرف پاسخ می دهد؟ نسرین گفت: عجله نکن درهمین روزها صدایت می کند.ازپاسخی که نسرین داد خیلی عصبانی شدم به او توپیدم و گفتم نزدیک به سه سال است مرا بازی داده اید مثل برده ها با من رفتار می کنید مگر شما کی هستید که با من و امثال من اینجوری رفتار می کنید؟ شما کدام سازمان یا گروهی را سراغ دارید که با زور و اجبار افراد را وادار به مبارزه کند؟ نسرین چیزی نگفت، سرش را پایین انداخت و از آسایشگاه مقرخارج شد. شب همان روز زهرا نوری مرا به اتاقش احضار کرد.
زهرا نوری زنی پنجاه ساله بود. شخصیت او نسبت به بقیه زنهای فرمانده اشرف خیلی فرق داشت. در برخورد ها و رفتارهاش در قیاس با کادرها و زنهای مق اشرف تمایزات اساسی به چشم می خورد. زهرا مانند سایر فرماندهان با افراد تحت مسئولیت خویش گرم نمی گرفت و صمیمی نبود. افراد تحت مسئولش چندان تمایلی به گفتگو و ایجاد رابطه با او نداشتند. زنی بدخلق و عبوس بود. واکنش های تند غیرمنتظره با خواهرهای مقر داشت. گوئی تعادل روانی و ذهنی مناسبی نداشت. وقتی به اتاق زهرا فرمانده F مقر وارد شدم با تندی گفت: چی شده آرزو (اسم مستعارم دراشرف) گفتم: هیچی، می خواهم از اینجا بروم. گفت: کجا؟ گفتم: پیش فرزندم سعید. همینکه اسم سعید را بردم از جایش بلند شد درحالی که خیلی برافروخته شده بود سرم داد کشید و گفت: توشرم نمی کنی دراین شرایط بغرنج به فکر فرزندت هستی؟ واقعا تو پادوی رژیم ایران شدی!! تو با عناصر رژیم چه فرقی داری؟ بعد گفت چرا تحت مسئولت را ول کردی و تحت فرمانت نیست و ازاوامرتو اطاعت نمی کند؟!! گفتم آنها از این به بعد تحت مسولیت من نیستند . چون قصد ندارم اینجا بمانم و این مسائل به من ربطی ندارد. زهرا کمی به من خیره شد و گفت: مهم نیست. برو بیرون. از دفـترش بیرون آمدم و از اینکه در برابر او مقاومت کردم حس خوبی به من دست داد. به خودم گفتم شاید این ماجرا باعث شود اجازه خروج از اشرف را به من بدهند.
دو روز گذشت به نسرین گفتم چی شد؟ جواب نیامد؟ او گفت خواهر زهرا صدات خواهد کرد. بعد از پی گیری مستمر بالاخره زهرا نوری به اتاق کارش صدایم کرد و گفت: تو باید بروی پیش خواهربتول رجایی که به تو بگوید چکار کنی. گفتم: تکلیف من مشخص نشد؟ به تقاضای خروجم از اشرف پاسخ نمی دهید؟ آیا باز مرا علیرغم میل باطنی خودم اینجا نگه می دارید؟ زهرا گفت: نمی دانم و بناگاه رفتارعجیبی کرد او از حرص و ناراحتی که داشت بی مقدمه و با صدای بلند ترانــــه خواند و همینطور در اتاق در برابر چشمان حیرت زده من راه می رفت و ترانه میخواند. زهرا از این تیپ آدمها نبود که رفتارهای نسنجیده و بی ربط داشته باشد. اولین بار بود که از زهرا اینجور رفتارهای غیر منطقی و نامتعادل سر میزد!! بعد با ناراحتی و عصبانیت به من گفت : برو بیرون . از اتاقش بیرون آمدم، انگار پرواز می کردم آنقدر خوشحال بودم که حدّ ندارد. رفتار عجیب زهرا نوری به من فهماند بالاخره مسئولین سازمان تسلیم شدند و به زودی از اشرف خارج خواهم شد.
سرانجام مسئولین سازمان را بعد از سه سال مقاومت و پایداری وادار کردم با تقاضایم موافقت کنند. چند روز بعد از ملاقات با زهرا نوری فرمانده F مقرم، مرا به خروجی بردند. مرضیه غفاری را نیز مسئول کنترل من کردند و به مقرخروجی محل اقامتم آوردند. مرضیه غفاری آزمایشی شورای رهبری بود. دو روز بعد دریکی از اسکانهایی که قرارداشتم بتول رجایی از اعضای شورای رهبری که ۴۵ سال داشتپیش من آمد. بتول رجایی مدتی درمقر ورودی مسئولیت فرماندهی داشت. سپس درستاد فرماندهی مشغول به کار شد. دراین اواخر یعنی هنگامی که به خروجی منتقل شدم او فرمانده مقر خروجی بود.اواخرسال ۸۴ آخرین بار که بتول رجایی را دیدم طلعت از اعضای آزمایشی شورای رهبری نیز تحت مسئولیت او کار می کرد. طلعت ۴۵ سال داشت. او بیشتر مواقع درمقر ورودی مسئولیت هایی را برعهده داشت و مسئول تحویل گرفتن تازه واردین و انتقال آنان به قرارگاه اشرف بود او اعضای جدید الورود را به شیرین ادبی که مسئول پذیرش بود تحویل می داد. موقعی که در خروجی بودم طلعت مدام به خروجی میامد و به من سر میزد و وضعیت آنجا را زیر نظر داشت. مرضیه غفاری هم تحت مسئولیت طلعت کار می کرد و از او فرمان می برد.
طلعت زن زرنگی بود. درعملیات فروغ جاویدان یک پایش را از زانو ازدست داد. پایش تیر خورد از پای مصنوعی استفاده می کرد و وهمیشه لنگان لنگان راه می رفت. بتول رجایی وقتی با من رودررو شد گفت: مرضیه می خواهی از اشرف بروی؟ گفتم: آره. قصد دارم پیش فرزندم سعید بر گردم. بتول گفت: به مادرت زنگ بزن و به او بگو به اشرف بیاید و تو را ببرد والله اگر اینطوری از قرارگاه اشرف خارج شوی تو مثل یک بریده و خائن و … خواهی بود. چون هرکس به تیف( کمپ امریکائیها) برود ازنظرسازمان او خائن است. یعنی ما با او مرز داریم. بتول درمورد بریدن و مزدور شدن حرف ها زد و غیرمستقیم تهدیدم کرد. در آن لحظه ی به خصوص نمی دانستم واقعا چه عکس العملی نشان بدهم شدیدا مرا تحت فشار روانی گذاشته بود به خودم گفتم اگر حرف بتول را همین حالا گوش نکنم، ممکن است وادارم کنند دوباره در اشرف بمانم. به بتول بلوف زدم، گفتم: باشه خواهر بتول، به مادرم زنگ می زنم تا بیاید اشرف و مرا ببرد . بتول لبخندی برلبانش نشست دقایقی بعد مرا به جایی بردند که امکان تماس با ایران بود. مرضیه غفاری و طلعت نیز در کنارم بودند. بتول تاکید کرد به مادرم حرف دیگری نزنم. من نمی دانستم مادر وفرزندم سعید از طریق آرش رضایی مسئول انجمن نجات ارومیه با کلنل نورمن مسئول حقوقی و قضایی ارتش ایالات متحده درکمپ امریکا موسوم به تیف و نیز صلیب سرخ و سایرنهادهای ذیربط حقوق بشری بین المللی، از طریق ایمیل و تلفن مکاتبات و تماس مستمردارند و بارها از کلنل نورمن طی نامه نگاری های فراوان و ارسال عکس سعید و مادرم و سایر اعضای خانواده درخواست کمک کرده اند تا مرا ازقرارگاه اشرف و چنگ سازمان خارج کنند و سازمان این موضوع را از من پنهان کرده بود و نامه های مادر و فرزندم سعید را که مقامات ارتش امریکا به مسئولین سازمان می دادند تا به من بدهند، نمی دادند. بعدها فهمیدم در این رابطه تلاش و کوشش خستگی ناپذیری برای رهایی من از چنگ سازمان، آرش رضایی و مادرم انجام داده اند. بی خبر ازهمه مسائل و اتفاقاتی که افتاده بود به مادرزنگ زدم مادرم گوشی را برداشت با او حرف زدم به مادر گفتم: مادر بیا پیش من به اشرف. قرار بود بیایی چی شد و سکوت کردم، حرف دیگری نزدم تا مادرم از طرز حرف زدن من بفهمد کنارم مسئولین سازمان هستند و مکالمه را شنود می کنند.
مادرابتدا از شنیدن صدای من شوکه شد و بشدت گریست سپس گفت: مرضیه کسی پیش تو است؟ مادر شک کرد. باز به نوعی به مادرم فهماندم تحت فشار هستم. اما نمی توانستم خیلی توضیح بدهم چون مکالمه ما را گوش می کردند و امکان نداشتم حرف دیگری بزنم ولی مادرم که خیلی هشیار بود، وضعیت مرا درک کرد. مادر گفت حتما به اشرف میاید. بعد از گفتگو با مادروقتی به اتاقم درخروجی رفتم و خوب روی این موضوع فکر کردم به خودم گفتم: کاش به مادرم نمی گفتم به اشرف بیاید و به خواسته بتول رجایی تن نمی دادم. چون عراق پرخطر بود و وضعیت نابسامان و بی ثباتی داشت احساس گناه به من دست داد. به خودم گفتم نبایستی برای رهایی از دست این جانورهای سازمان مادرم را به خطر بیندازم این خودخواهی است. به این خاطر تصمیم گرفتم به تنهایی راهی برای خروج از اشرف پیدا کنم. به پیش مرضیه غفاری که مرا تحت کنترل داشت، رفتم به او گفتم: می خواهم کمپ امریکا بروم. مرضیه گفت: تو عقل خودت را از دست دادی؟ گفتم: تصمیمم را گرفتم. اوگفت: ببین آرزو(اسم مستعارم دراشرف) من هم بچه ام را اینجا آوردم تو هم می توانی فرزندت را به اشرف بیاری. چرا می روی؟ مرضیه سعی کرد با حرفهایش مرا از تصمیمی که گرفتم منصرف سازد. به مرضیه گفتم: من مثل تو نیستم. تحمل اینجا را ندارم به هر طریقی و ترتیبی باید از اشرف بروم .