ملاقات با نخست وزیر هلند آقای مارک روته در جریان کنگره سالانه حزب اتحاد احزاب لیبرال اتحادیه اروپا (آلده پارتی) در آمستردام. طی ملاقات ضمن معرفی خودو فرقه رجوی و نقض شدید حقوق بشر توسط این فرقه در آلبانی تشریح شد.
افشای یک قتل درون تشکیلاتی دیگر در سازمان مجاهدین خلق،
یک روز ظهر بود که نقی ارانی یکی از شکنجه گران فرقه مجاهدین خلق آمد و گفت دیگه تمامه میندازمت زیر زرهی تو داری دروغ میگی که گفتم بنداز زیر تانک. تانکی که برای باصطلاح آزادی ایران باشه مشکلی نیست اگه زودتر بمیرم بهتره که شروع کرد به فحاشی کردن و کتک زدن و بعد که گذاشت رفت . بعد از مدتی آمد و گفت تو را با یکی رو به رو میکنم که گفتم بکن . خودم میدانستم که این نفر کسی به جز حمزه رحیمی نیست که منو روز بعد بردند پیش حمزه که خیلی داغون بود از شکنجه چشماش رفته بود داخل و سیاه شده بود . به من هم گفتند اگه حرفی بزنی می کشیمت و نباید یک کلام حرف بزنی که حمزه رو آوردند و یک چیزایی میگفت که من تعجب میکردم خواستم حرف بزنم درجا گفتند چیزی نگو . تمام حرف هایی که حمزه میگفت تماما تاثیرات شکنجه و مزخرفاتی بود که به زور به او خورانده بودند . سپس من را سریع از پیش او بردند و دیگر آن اخرین دیداری بود که من با حمزه رحیمی داشتم . یک بار که میخواستم در مورد حمزه رحیمی از مسئول تشکیلاتی ام سوال بکنم در جا بهم گفته شد دیگه نباید از کسی که ما رو ترک کرده سوال و صحبتی بکنی. آنها یک جوری موضوع ر ا برای من وانمود می کردند که گویی از سازمان مجاهدین خارج شده و دنبال زندگی اش رفته است ولی اینجوری نبود ، زمانی که خانواده ها آمدند من فهمیدم که خانواده حمزه رحیمی هم به عراق ـ پادگان اشرف آمده است و سازمان هم به آنها شماره قبری در کربلا داده اند و گفتند که شهید شده که کسی هم نفهمه چی شده است .ولی خدا هیچگاه دستش بیصدا نیست حتما حق حمزه رحیمی از رجوی پلید و طن فرش را خواهد گرفت. باشد تا در یک دادگاه مردمی تمام کارهای ضد حقوق بشری رجوی بر ملا بشود و این فرقه رسوا بیش از گذشته رسوا شود.
چرا خروج ممنوع؟ افشای یک قتل درون تشکیلاتی دیگر در سازمان مجاهدین خلق، زنده یاد حمزه رحیمی
Gholamreza Shekari; Tirana; Der Spiegel
بعداز اسارت توسط ارتش متجاوز صدام حسین و ورود به اردوگاه های عراق که داستانها داشتم مرا به اردوگاه التاش رمادی بردندند که انجا بعد از این که فریب نفرات سازمان خوردم وارد محل سازمان شدم که با دو نفر اشنا شدم یکی حمزه رحیمی بود و یکی محمد رضا بود که خیلی با حمزه دوست شدم . حمزه حدود 35 تا 40 ساله و گروهبان یکم ژاندارمری بود که توسط ارتش صدام حسین اسیر شده بود. من و او هر روز با هم بودیم بعد از ورودم به سازمان دنبال او میگشتم چون تنها کسی بود که بهش اعتماد داشتم .
در سال ۶۹محمد رضا بعد از انتخاب مریم قجر به عنوان مسئول اول از سازمان رفت من و حمزه ماندیم چون فکر میکردیم سازمان مجاهدین همه چیز مارو فراهم میکند و به آن آرزوهایکه داریم میرسیم ولی زهی خیال باطل . رابطه من و حمزه تا حدی بود که همه میگفتند شما دایی و خواهر زاده هستید که حتی فرماندهان هم همین را میگفتند یادم هست که نادر دادگر در خرداد سال ۶۹ مرا صدا کرد و از من و حمزه سوال کرد که چرا شما دو تا انقدر با هم دوست هستید که گفت واقعا دایی تو است که گفتم نه ، که جریان آشنایی توی زندان ها و ارودوگاه های صدام حسین را گفتم چون آدم صادقی بودم راحت حرفم را زدم که ان زمان من در لشکر ۶۰بودم و حمزه هم در لشگر ۴۰بود که ما در محل میدان گلها مستقر بودیم و همیشه نزدیک هم بودیم تا این که محل لشکر ۶۰اماده شد و ما به ان طرف خیابان ۱۰۰ منتقل شدیم.
بعد از این جابجایی دیدار من و حمزه کمتر شد ولی هر روز یک بار هم دیگر را میدیم ان هم در محل تعمیرات زرهی که او راننده بی ام پی وان بود و من راننده و تعمرات تانک را انجام میدادم در هر مانوری که او بود حتما من هم بودم که مثل دو تا برادر بودیم . سالیان ما یا جدا از هم بودیم یا این که در یک مقر بودیم ولی خبر از هم دیگر داشتیم هر چند که من و حمزه همیشه دنبال رسیدن به رویاهای خودمون بودیم ولی سازمان مجاهدین همیشه یک سنگی توی مسیر ما می انداخت که حتی میدونستیم مسیری که در برابر ما به دروغ گذاشته شده واقعی نیست و هیچ وقت به به ان زندگی که خودمون میخواستیم نمیرسیم ولی مجبور بودیم بمانیم چون نمیدانستیم سر نوست ما چه خواهد شد.
تا سال ۷۳ کما کان با هم بودیم ولی بعد از آن زندان سازی سال 1373 راه افتاد .من را هم به زندان بردند، شبی که من را به زندان بردند، همان شب هم حمزه رحیمی را هم آورده بودند. او توی یک اتاق دیگه بود که بعد از یک هفته ما را جابجا کردند که من وارد اتاقی شدم که حمزه رحیمی اونجا بود که بعد از دیدار اولیه با هم خیلی صحبت میکردیم که علت چیست؟ این همه آدم را اینجا اورده اند و هر روز باز جویی و کتک خوردن داریم بعضی ها هم که اصلا میروند و دیگه نمی آنها را نمی بینیم. جریان چیست و همه ذهن و جسم ما فرسوده شده بود . اونجا حمزه رو بعد از یک ماه از من جدا کردند و دیگر خبری از او نداشتم که من وارد بازجویی شدم با آن شکنجه های جسمی و روحی که روزانه ضعیفتر میشدم که بعد از بازجویی محمود قائم شهر ( محمود مهدوی ) که دید من چیزی ندارم برای گفتن. نقی ارانی را اوردند که بعد از چند هفته برگشت گفت تو میگویی برای خارج رفتن از ایران خارج شدی ولی یکی هست که میگوید رژیم او را به تو معرفی کرده و با هم توی اردوگاه عراق هماهنگ شدید و او زودتر از تو آمده و دروغهای تو بیرون میزنه که یک روز ظهر بود که نقی ارانی یکی از شکنجه گران فرقه مجاهدین خلق آمد و گفت دیگه تمامه میندازمت زیر زرهی تو داری دروغ میگی که گفتم بنداز زیر تانک. تانکی که برای باصطلاح آزادی ایران باشه مشکلی نیست اگه زودتر بمیرم بهتره که شروع کرد به فحاشی کردن و کتک زدن و بعد که گذاشت رفت . بعد از مدتی آمد و گفت تو را با یکی رو به رو میکنم که گفتم بکن . خودم میدانستم که این نفر کسی به جز حمزه رحیمی نیست که منو روز بعد بردند پیش حمزه که خیلی داغون بود از شکنجه چشماش رفته بود داخل و سیاه شده بود . به من هم گفتند اگه حرفی بزنی می کشیمت و نباید یک کلام حرف بزنی که حمزه رو آوردند و یک چیزایی میگفت که من تعجب میکردم خواستم حرف بزنم درجا گفتند چیزی نگو .
تمام حرف هایی که حمزه میگفت تماما تاثیرات شکنجه و مزخرفاتی بود که به زور به او خورانده بودند . سپس من را سریع از پیش او بردند و دیگر آن اخرین دیداری بود که من با حمزه رحیمی داشتم . یک بار که میخواستم در مورد حمزه رحیمی از مسئول تشکیلاتی ام سوال بکنم در جا بهم گفته شد دیگه نباید از کسی که ما رو ترک کرده سوال و صحبتی بکنی. آنها یک جوری موضوع ر ا برای من وانمود می کردند که گویی از سازمان مجاهدین خارج شده و دنبال زندگی اش رفته است ولی اینجوری نبود ، زمانی که خانواده ها آمدند من فهمیدم که خانواده حمزه رحیمی هم به عراق ـ پادگان اشرف آمده است و سازمان هم به آنها شماره قبری در کربلا داده اند و گفتند که شهید شده که کسی هم نفهمه چی شده است .ولی خدا هیچگاه دستش بیصدا نیست حتما حق حمزه رحیمی از رجوی پلید و طن فرش را خواهد گرفت. باشد تا در یک دادگاه مردمی تمام کارهای ضد حقوق بشری رجوی بر ملا بشود و این فرقه رسوا بیش از گذشته رسوا شود.